مهتاب آباء / بخش فارسی ایران بریفینگ
روایت شکنجه توسط نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی
با بازداشت اسماعیل بخشی نماینده کارگران هفتتپه و پسازآن انتقال وی به بیمارستان براثر شکنجه با تکذیب دولت و قوه قضاییه و سکوت نمایندگان مجلس روبرو شد.
۹ آذر سال جاری دادگستری استان خوزستان با انتشار بیانیهای اعلام کرده بود که مأموران هنگام بازداشت اسماعیل بخشی او را کتک نزدهاند و او با سروصورت مجروح به بیمارستان منتقل نشده است.
استاندار خوزستان و صادق آملی لاریجانی رئیس قوه قضاییه نیز مدعی شدند اسماعیل بخشی شکنجه نشده و «تندرست و سالم» است. به گفته آقای لاریجانی شکنجه ادعای یک خبرنگار بوده و قوه قضاییه این ادعا را پیگیری کرده و به چنین چیزی نرسیده است. «اگر چنین ادعایی درست باشد باید با آن مأمور و مسئول مافوقش بهشدت برخورد شود اما برحسب گزارشها این موضوع کذب بوده و کسانی که چنین ادعایی دارند باید ادله ارائه کنند زیرا نمیتوان بهراحتی چنین سخنی گفت و خوراک برای دشمنان فراهم کرد. ما بر ضرورت رسیدگیها و رفتارهای عادلانه و قانونی همواره تأکیدداریم اما قابلپذیرش نیست که هرکسی از راه میرسد اتهامی را علیه دستگاه قضایی مطرح کند.»
اسماعیل بخشی پس از گذشت ۲۴ روز از آزادی سکوت خود را شکست و در نامهای به محمود علوی وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی از تحمل شکنجههای سنگین جسمی و روحی در زندان نوشته است «پس از دو ماه در دندههای شکستهام، کلیهها، گوش چپم و بیضههایم احساس درد میکنم.»
شکنجه فعالان سیاسی و مطبوعاتی و یا کارگری اعضای جنبش دانشجویی و یا زنان و اظهارات برخی فعالان حقوق بشر که خود در زندانهای جمهوری اسلامی زیر شکنجه قرار داشتند، شاهدی بر اعمال شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی است. هرچند شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی ایران پدیده جدیدی نیست و داستان طولانی دارد که از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی تا امروز ادامه دارد بااینوجود همواره این امید در میان فعالان حقوق بشر وجود داشته و دارد که با گسترش فشارهای جهانی بر جمهوری اسلامی و افزایش امکان نشر اخبارِ این اعمال غیرقانونی در شبکههای اجتماعی، از میران و شدت آن کاسته شده و یا به صفر برسد.
ایران بریفینگ در چند روایت سعی در بازخوانی شکنجه در دهههای مختلف جمهوری اسلامی دارد، این سلسله روایات را با #جمهوری_شکنجه در شبکههای اجتماعی میتوانید دنبال کنید:
روایت دوم: شکنجه در دهه هفتاد اصلاحات
اکبر محمدی: وقتی متوجه شدند هنوز زنده هستم مجدداً مرا به زندان بازگرداندند
اکبر محمدی در سال ۷۸ به همراه تعداد زیادی از دانشجویان در طی اعتراضات دانشجویی کوی دانشگاه تهران دستگیر و در دادگاه ویژه انقلاب به اعدام محکوم شد، اما پس از چندی حکم او به ۱۵ سال حبس تقلیل یافت (شامل ۱۰ سال زندان و پنج سال حبس تعلیقی). وی در حالی در انتظار تجدیدنظر حکمش بود بدون حکم جدیدی دوباره دستگیر و به زندان اوین منتقل شد. دستگیری مجددش بدون هیچ توضیحی، با اعتراض «اکبر محمدی» و خانوادهاش روبهرو شده بود.
در اعتراض به دستگیری مجدد و توقف وضعیت وخیم درمانی محمدی، وی اقدام به اعتصاب غذای نامحدود در زندان اوین کرد. همبندان او در مصاحبه و با پخش اطلاعیههایی اعلام کردند که با وخیم شدن وضعیت اعتصاب غذای وی و انتقال او به بخش بهداری زندان اوین، مأمورین زندان دست و پای وی را با زنجیر بسته و دهان او را هم با چسب میبندند و درنهایت همان شب او بهطور مشکوکی فوت میکنند. وکیل مدافع محمدی، خلیل بهرامیان از قول زندانیان دیگر همبند موکلش ازجمله علی افشاری گفت که محمدی در طول چند روز پیش از مرگ، بارها وحشیانه مورد ضرب و شتم قرارگرفته بود و آثار شکنجه بر بدن او بهخوبی نمایان بوده است.
پیکر وی شبانه در روستایی در اطراف شهر آمل به نام چنگ میان تحت مراقبتهای امنیتی بسیار شدید و بدون حضور هیچیک از اعضای خانوادهاش دفن شد.
در مراسم هفتم اکبر محمدی که در میان اندوه بسیار شرکتکنندگان انجام شد، مراسم بهشدت از سوی مسئولین امنیتی و لباس شخصیها مورد مراقبت قرارگرفته بود. بسیاری از دانشجویانی که با اتوبوس از نقاط مختلف ایران جهت شرکت در مراسم هفتم وی عازم شهرستان آمل شده بودند توسط مأمورین امنیتی متوقف و بهطور موقت بازداشت شدند. درنهایت مراسم با شرکت کسانی که توانسته بودند خود را به روستای «چنگ میان» برسانند، تحت نظر مأمورین وزارت اطلاعات و لباس شخصیها برگزار شد. مادر محمدی نیز درحالیکه گل و شیرینی بر روی مزار اکبر محمدی گذارده بود در این مراسم میگفت: «امروز روز عروسی فرزندم است و همه شما در جشن عروسی اکبر شرکت کردهاید.»
تصاویر بالا نبش قبر اکبر محمدی است که در زندان جمهوری اسلامی به قتل رسیده است. این تصاویر مربوط به ۲ روز پس از خاکسپاری وی است. منوچهر محمدی برادر آن زندهیاد که با او در زندان به سر میبرد. برای شرکت در مراسم خاکسپاریاش تقاضای مرخصی کرده بود که با درخواست او به دلیل امنیتی که خودشان مطرح کردند موافقت نشده بود.
بعد از خاکسپاری به او مرخصی میدهند و بستگان زندهیاد اکبر محمدی برای اینکه منوچهر محمدی بتواند جنازه او را برای کالبدشکافی و تعیین علت مرگ توسط پزشکان بدون مرز از کشور خارج کند، بهدوراز چشم مأمورین به نبش قبر اکبر محمدی پرداختند.
ولی بنا به توصیه پزشکی که در آنجا بود و تأیید کرده بود که جمهوری اسلامی برای از بین بردن جنازه آن پودر مخصوصی را روی آن پاشیدند که جنازه را عرض چند روز از بین میبرد، آنها را از دست زدن به جنازه منع کرده بود. تأکید شده بود که بهمحض دست زدن جنازه، جنازه از هم میپاشد
آخرین نامه زندهیاد اکبر محمدی از درون زندان گویای حجم شکنجههایی اوست:
مدت ۷ سال است که در اسارت هستم و انواع فشارهای جسمی و روحی را طی این مدت تحمل کردهام. به دلیل قرار گرفتن زیر انواع شکنجههای قرونوسطایی در طی بازجوییهای اولیه به انواع بیماریها ازجمله دیسک کمر مبتلا شدهام که درنتیجه شدت گرفتن دیسک کمرُ مسئولین امنیتی از ترس اینکه این بیماری منجر به فلج یا مرگ اینجانب گردد و رسوایی آن بر فضاحتهای پیشین آنها اضافه گردد و به خاطر آنکه مسئولیت آنچه بر سر من آوردهاند گریبان گیرشان نشود، زیر عنوان [مرخصی نامحدود] مرا از زندان بیرون فرستادند.
در دوران مرخصی استعلاجی برای معالجه بیماریام به متخصصین مراجعه کردم اما اعلام کردند به علت تخلیه مایع نخاعی انجام این عمل در داخل کشور مقدور نیست و بهناچار کژدار و مریض این مدت را با مصرف دارو سپری کردم.
آقایان وقتی متوجه شدند هنوز زنده هستم در تاریخ ۱۹ تیرماه ۱۳۸۵ مجدداً مرا به زندان بازگرداندند. ظرف یک ماه گذشته که به زندان بازگشتهام، مراجعات مکررم به بهداری زندان برای ادامه مداوا بینتیجه مانده و هر بار با جواب سربالا و پرخاش و توهین روبرو شدهام.
ازاینرو اکنونکه مسئولین مرگ با ذلت را برای من تدارک دیدهاند، ُ تصمیم دارم زیر بار ظلم و ذلت نروم و اگر قرار است در شرایط اسارت بمیرم، نوع مرگ خود و شرایط آن را خود تعیین کنم. ازاینرو اعلام میدارم درصورتیکه مسئولین مربوطه به خواست قانونیام پاسخ ندهند، برای آزادی خود جهت مداوا و همچنین در اعتراض به نقض سیستماتیک حقوق بشر در حکومت جمهوری اسلامی و نیز برای آزادی کلیه زندانیان سیاسی از تاریخ اول مرداد ۱۳۸۵ بهصورت نامحدود دست به اعتصاب غذا خواهم زد. واضح است در صورت بروز هرگونه اتفاقی برای اینجانب مسئولیت مستقیم آن با سران حاکمیت است و آنان میبایست پاسخگو باشند. اکبر محمدی- دانشجوی زندانی – متهم ردیف اول کوی دانشگاه تهران
اکبر محمدی در ۸ مرداد ۱۳۸۵ پس از چند روز اعتصاب غذای خشک در زندان اوین بهصورت مشکوکی درگذشت چراکه کارشناسان بعید میدانند که کسی در این مدت کوتاه براثر غذا نخوردن فوت کند.
مدیرکل زندانهای استان تهران گفته است که اکبر محمدی در بهداری زندان اوین بستری و وضعیت جسمانی وی خوب بود اما به درخواست خود و تشخیص پزشک بهداری از بهداری ترخیص و به بند زندان منتقل شد.
به گفته آقای سهرابی، اکبر محمدی بعد از انتقال به بند طبق گفته همبندیهایش به حمام رفته و دوش گرفته است که در این لحظه وضعیت جسمی او با مشکل مواجه شده و به همین دلیل توسط زندانبان به نگهبانی منتقل میشود که در مسیر انتقال به بهداری فوت میکند.
در همین مورد، ایسنا از قول جمال کریمی راد، سخنگوی قوه قضاییه، با تأیید درگذشت اکبر محمدی در زندان، گزارش کرده است که هنوز علت فوت وی معلوم نیست و در این مورد باید در انتظار گزارش پزشکی قانونی بود.
سخنگوی قوه قضاییه نیز گفته است وضع آقای اکبر محمدی تا ساعات عصر یکشنبه مساعد بود اما در مورد وخامت ناگهانی شرایط زندانی و مرگ وی توضیحی نداده است.
همزمان، خبرگزاری کارگران ایران – ایلنا – به نقل از خلیل بهرامیان، وکیل مدافع اکبر محمدی، گزارش کرده که پس از آگاهی از تصمیم موکل خود به دست زدن به اعتصاب غذا برای قانع کردن وی برای خودداری از این اقدام به زندان مراجعه کرد اما مقامات زندان اوین اجازه ملاقات به او ندادند.
آقای بهرامیان ممانعت مسئولین زندان اوین از ملاقات با موکل خود را مغایر کنوانسیونهای بینالمللی و قوانین داخلی ایران توصیف کرده است.
وی افزوده است که به اکبر محمدی اجازه یک سال مرخصی از زندان دادهشده بود اما مقامات بدون هیچ هشداری، مجدداً او را بازداشت کردند و به زندان انتقال دادند که در زندان درگذشت.
امیر فرشاد ابراهیمی: از پاهایم آویزانم میکردند و آنقدر با باتوم میزدند تا بیهوش شوم!
امیر فرشاد ابراهیمی از رهبران و مؤسسان انصار حزبالله در اعتراض به حمله گروههای شبهنظامی حزبالله به کوی و دانشگاه تهران از عضویت در حزبالله استعفا داد و در ایام اعتراضات ۱۸ تیرماه در کوی دانشگاه تهران سخنرانی افشاگرانهای میکند و عقبههای حمله به کوی را بیان و حمله به کوی دانشگاه را خواست رهبر ایران اعلام میکند ۱۰ روز بعد او بهحکم دادسرای نظامی تهران بازداشت میشود و به بازداشتگاه اطلاعات نیروی انتظامی منتقل میشود، همزمان با بازداشت او در سیمای جمهوری اسلامی ایران و بیانیه معروف شورای عالی امنیت کشور بهعنوان یکی از عوامل آشوبها معرفی می شود بازداشت وی سرآغاز پروندهای گردید که بانام نوارسازان مشهور شد و یکی از معروفترین پروندههای سیاسی و قضایی دوران اصلاحات شد. بعدها هیئت تحقیق و تفحص مجلس ششم وی را یکی از افرادی شمرد که طولانیترین دوران انفرادی را تحمل نموده و مورد شکنجههای روحی و جسمی بسیاری واقعشدهاند، او که در سنین نوجوانی به عنوان رزمنده در جنگ ایران و عراق حضور داشت در زمانی بازداشت شد که مشغول مداوای اثرات جراحت شیمیایی شدن خود بود و در زمان بازداشت نیز چندین بار به بیمارستان اعزام شد اما هربار قوه قضائیه مانع از اتمام دوره درمان وی در بیمارستان می شدند.
او در کتاب خاطرات زندان خود «از سربند تا چشمبند» شرح کاملی از شکنجههایی را که در طی ۱۸ ماه انفرادی توسط ماموران امنیتی بر وی رفته است را نوشته ، نکته حائز اهمیت خاطرات امیر فرشاد ابراهیمی آن است که وی اغلب شکنجه گران را با نام و مشخصات کامل نوشته و همگی را پیش از ایام بازداشت می شناخته و با آنها در ارتباط بوده است . در بخشی از خاطرات وی آمده است : «در بدو ورودم به ناتب (نیروی انتظامی تهران بزرگ) سرتیپ نجفی (فرمانده وقت اطلاعات نیروی انتظامی تهران) با دو سیلی آنچنانی به استقبالم آمد من همه آنها را میشناختم و آنها نیز مرا بهخوبی میشناختند و درواقع از دوستانم بودند با تاریک شدن هوا مرا با یک ماشین ون به بازداشتگاهی بردند که بعدها دانستم نامش ۱۱۰ است و در حوالی میدان ونک بدون کلامی به انفرادی انتقالم دادند. یک شبانهروز بدون هیچ اتفاقی گذشت در دومین شب انفرادی نیمههای شب در سلولم باز شد و مأمور نگهبان ضمن بستن چشم و دستهایم مرا به بیرون هدایت نمود پس از مدتی کورمالکورمال راه رفتن وارد سالنی شدم که بوی تعفن بسیار بدی داشت مرا به گوشهای برد و پس از تذکر اینکه تکان نخور و سرت همچنان پائین باشد رفت و یا اینچنین وانمود کرد که رفته است شاید چیزی در حدود پنج دقیقه همانطوری ایستاده بودم سکوت بود و سکوت که یکباره پشتم سوخت کسی بیمقدمه و بدون هیچ حرفی با کابل بر پشتم میزد و دستم نیز چون با دستبند از پشت بسته بود نیز از ضربات کابل بینصیب نمیماند حدوداً «ضربه» دهم بود که دیگر نتوانستم بایستم و بر زمین افتادم که در همین حال بود که با نعره و فریاد چند نفر دیگر نیز به جانم افتادند و دیگر همهجایم مورد ضربات کابل بود، برای اولین بار بود که شاید معنای از ترس لرزیدن را تجربه میکردم! نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد هیچچیزی نمیگفتم، نه داد و نه فریاد و نه تقاضای پایان این وضعیت، البته سکوتم از مقاومت نبود، بلکه بهواقع دهانم قفلشده بود، بعد از حدود یک ربع ساعتی تمامش کردند و مرا که دیگر رمقی نداشتم بلند کرده بروی صندلی نشانده و یک پارچی آب برویم خالی کردند فردی آمد و روبرویم نشست و شروع کرد به صحبت کردن که البته زود از صدایش شناختمش، نجفی مدیر اطلاعات ناتب، نجفی ادامه میداد که: حتماً تا حالا فهمیدی که ما باکسی شوخی نداریم پس بهتر است عاقل باشی و هر چی میگوییم گوش کنی… وقتی به او گفتم: سردار من که جرمی نکردهام پس بهتر است اول بگوئید این کارها برای چه است؟ خندهای کرد و گفت: خیال کردهای من حالا حالاها باهات کاردارم اگه ازت تی ان تی نگرفتم آگه خودت نگفتی جاسوسی، آگه ازت اسلحه و مهمات و بیسیم نگرفتیم، آگه خودت به انحراف اخلاقی اعتراف نکردی آگه… که من عصبانی شدم و گفتم: گوش کن آقای نجفی خودت مرا خوب میشناسی و یا لااقل میتوانی از سرهنگ مستوفی سؤال کنی این حرفها چیست که میزنی؟ و او نیز دیگر هیچ نگفت الا اینکه: خود دانی برو خوب فکر بکن …
این رفتار و شکنجههای روحی و روانی بارها و بارها تکرار میشد، برای تنوع! یکشب ساعتها از پا آویزانم میکردند و شب دیگر از دست. این وضعیت چیزی حدود یک ماه ادامه یافت یکبار سرم شکست و چندین بخیه برداشت …مثل هر شب مرا به همان سالن متعفن «عاقلانه آموختن» برده و چند روزی بود که بهاضافه دست بند، پابند نیز اضافهشده بود البته دست بند را در سلول که بودم باز میکردند اما پابند «تماماً» بسته بود … اما آخرین شبی که شکنجه شدم، همچنان با پابند به هر زحمتی بود به سالن رسیدیم، کیسهای بدبو بر سرم کشیدند و هنوز شروع نکرده بودند که سرهنگ اکبر شرفی پرسید حرفی برای گفتن نداری؟ که جواب دادم همه آنچه را که عصر گفتهام، تمامش همان بود … عصبانی شد و گفت: باشه حالا معلوم میشود و یکباره این ضربات باتوم بود که بر بدنم وارد میشد در همین اوضاعواحوال بود که یکی از ضربات باتوم به سرم خورد، درد شدیدی تمام بدنم را لرزاند و برای لحظهای انگار بیهوش شدم پس از ثانیهای کیسهای که بر سرم کشیده بودند پر از خون شده بود، خون را که دیدند دست از کتک زدن برداشتند بدون هیچ اغراقی صدای فش فش خونی که ازسرم میآمد را میشد شنید، بلندم کردند رمق راه رفتن نداشتم مرا توی چهارچرخهای که یکبار دیگر که کف پایم بادکرده بود و نمیتوانستم راه بروم گذاشتند و بردند به دستشویی مأموری آمد و گفت: پیراهنت را در بیار و ببند روی سرت، چیزی حدود ده دقیقه بعد فردی آمد و همانجا شروع کرد به بخیه زدن اول میخواست که موهای سرم را بتراشد که سردار نجفی که تا آن موقع نمیدانستم آنجاست نگذاشت (ابتدای امر علت این کار را نمیدانستم اما وقتیکه دیدم به مابقی بازجویان و شکنجه گران سفارش میکند که به صورتم ضربه نخورد فهمیدم که منظورشان چه است چراکه ایشان سخت به دنبال اخذ اعتراف تصویری از من است و نمیخواهد قیافهام به هم بخورد) وقتی گفتم: دکتر نمیشود یک آمپول بیحسی بزنید سردار نجفی جواب داد که: نع همینطوری بهتره آن را گذاشتیم برای وقتیکه مغزت آمد توی دهنت. هم از درد سرم وهم از درد اینچنین بخیه زدن به خودم میپیچیدم نمیدانم بخیه چندم بود که دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم … وقتی بهوش آمدم دیدم یک سرم بهم وصل است و توی سلول هستم، سرم در حال تمام شدن بود که نگهبان آمد این بار بجای چهار خرما و یک نان «چیزی که تحت عنوان صبحانه و نهار و شام همیشه میدادند» مقداری کوکوی سبزی و برنج آورد و رفت، نمیدانستم نهار بود یا شام یا صبحانه که پرسیدم الآن چه وقتی است میخواهم نماز بخوانم؟ گفت: نزدیک ظهراست. فهمیدم از دیشب تا بحال بیهوش بودهام هرچند که درد زیادی کشیدم اما ارزشش را داشت چراکه سه روزی به سراغم نیامدند و از «عاقلانه آموختن» خبری نبود اما این تعطیلی زیاد طول نکشید و شب چهارم دوباره بردنم بازجوئی که باز سردار نجفی آمد و بعد از کلی نصیحت و صحبت و همدردی که خودت مقصری که کار به اینجور جاها میکشد و سرت اینجوری شد بیا و حقیقت را بگو گفتم: سردار من هم میدانم شما همهچیز را میدانید، ترا بخدا بس کنید سرجمع این بازجوئی نیم ساعتی بیشتر طول نکشید و هردو رفتند و مأمور هم آمد مرا به همان سالن متعفن برد، سرهنگ اکبر شرفی آمد و پرسید سرت چه طوره؟ گفتم: بدنیست که گفت الآن خوب میشه دو نفر آمدند و پاهایم را بستند و آویزانم کردند و مثل پاندول ساعت حرکتم میدادند و یک نفر دیگر با کابل بر شکم و پشتم میزد درنتیجه این نوازشها هم چانهام ترکید و هم بخیههای سرم پاره شد، همان لحظههای اولیه بود که از زور درد و بیرمقی از هوش رفتم وقتی بهوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان ولیعصر ناجا دیدم، بهوش که آمدم یکی دوساعتی آنجا بودیم و باز مرا که دکترها هم میگفتند باید بمانم سوار ون کردند و به بازداشتگاه برگرداندند…
سیامک پورزند را ۴۰ شب هر شب ۱۷ ضربه شلاق میزدند بجای ۱۷ رکعت نماز تا گناهانش پاک شود!
سیامک پورزند، روزنامهنگار و فعال فرهنگی ایرانی بود، سیامک پورزند در ۱۳۷۹ پس از ماجرای کنفرانس برلین، بازداشت و به یازده سال زندان محکوم شد. وی در اثر شکنجه و فشار بازجوییها ناچار به انجام اعتراف تلویزیونی شد، اعترافات مفصلی که پورزند در آن مجبور شده بود تا اعترافات طولانی علیه همه مطبوعاتیها و فعالان سیاسی، اعترافات تلویزیونی سیامک پورزند آنقدر مفصل و طولانی بود که هیچکس حتی هواداران جمهوری اسلامی هم آن را نپذیرفت و آشکار بود که این اظهارات براثر شکنجههای جسمی و یا روحی و روانی بوده است.
یک فرق اعترافات سیامک پورزند با اعترافات تلویزیونی بازداشت شدگان پیش ازاو این بود که با سیامک پورزندی ژولیده و آشفته روبرو می شویم که ناگهان به گریه می افتاد و بر خود مسلط نیست. دومین فرق این است که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در پرونده پورزند نقشی نداشت و نیروی انتظامی مسئول پرونده وی بوده است ، و دیگر آنکه اطلاعاتی را که پورزند به آنها مجبور به اعتراف شده بود با واقعیت های تاریخی تطبیق نداشت که به احتمال زیاد به ناشی بودن کارشناسان پرونده وی و یا دسترسی نداشتن به پرونده های اطلاعاتی دیگران در وزارت اطلاعات مربوط می شود.
یک هفته پس از پخش اعترافات او از سیمای جمهوری اسلامی، سید محمود دعایی نماینده خامنهای و مدیرمسئول روزنامه اطلاعات در سرمقاله روزنامه اطلاعات نوشت: «این اعترافات که هیچکس را بینصیب نگذاشت در حدی بود که نگارنده نیز هنگام دیدنش در تلویزیون هر آن منتظر بودم نام مرا هم بیاورد … این روشها نه عقلانی است و نه شرعیای کاش تدبیری اندیشیده شود و بساط این اعترافات بیحاصل تلویزیونی برچیده شود»
سیامک پورزند در بازداشتگاه ۱۱۰ اطلاعات نیروی انتظامی در حوالی میدان ونک که در آن سالها با عنوان کلی «دستگاه اطلاعات موازی» شناخته میشد ماهها در سلول انفرادی، «شکنجههای جسمی و روحی» را تحمل کرد و درنهایت به «اعترافات اجباری» وادار شد.
وی پسازآن در دادگاهی غیرعلنی محاکمه و به ۱۱ سال زندان محکوم شد اما مدتی بعد به علت وخامت حال او که در ۷۱ سالگی همچنان در بازداشت بود به بیمارستان منتقل و تحت تدابیر امنیتی به منزلش منتقل شد، او عاقبت درحالیکه در حصر خانگی بود در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۰ در تهران به زندگیاش پایان داد.
مهرانگیز کار همسر پورزند خبر فوت او را اینگونه اعلام کرد: «مردی در آستانه ۸۰ سالگی، خود را از ششمین طبقه ساختمانی که همه میپنداشتند خانهاش است، اما زندانش بود، به سقف خیابان سپرد. بهجانآمده بود از ستم ستمگران و نمیتوانست مختصر راه باقیمانده تا مرگ طبیعی را در آن زندان انتظار بکشد. نامش سیامک پورزند بود و زندگی پر نشیب و فرازی را پشت سر داشت. جرمش این بود که «اسرار هویدا میکرد». بلندبلند فکر میکرد و بسیار کسان، حق او میدانستند که در چنگال مجانین تازه به دوران رسیده مچاله بشود»
از شرح دقیق شکنجههای پورزند اطلاعات دقیقی در دست نیست چراکه او پس از انتقال به خانهاش همواره تحت نظر مأموران امنیتی بود و هر گز فرصت ارتباط آزاد با خانواده و یا دوستانش را نداشت اما پس از خودکشی آقای پورزند، خانواده او مواردی را پیرامون نوع فشارها و شکنجههای او مطرح کردند.
لیلی پورزند، دختر سیامک پورزند به تعدادی نوار صوتی اشاره کرد که در آنها پورزند نکاتی را درباره زندان، بازجویی و اعترافات اجباری خود بیان کرده است؛ یکی از مواردی که خانواده آقای پورزند مطرح کردند، تهدید آقای پورزند به سنگسار بود.
خانم کار دراینباره گفت که بعدها پورزند پیغامی داده بود و «روایت گودال» را بازگو کرده بود. گفته بود که او را کنار گودالی برده بودند تا سنگسارش کنند. “ولی ناگهان مثل اعدامهای ساختگی گفتند که دست نگهدارید، دست نگهدارید. حاجآقا [جعفر صابر ظفرقندی، قاضی پرونده] گفته که یک هفته دیگر به او وقت بدهید، شاید درست حرف بزند و نیازی به سنگسار نباشد”.
خانم کار همچنین خاطره دیگری را از نحوه رفتار با آقای پورزند بازگو میکند که مربوط به زمانی است که وی در بازداشتگاه حفاظت اطلاعات ارتش در پادگان جی تهران نگهداری میشده است در آن زمان هیچ راه قانونی برای تماس با او ممکن نبوده است و همسر و دختران پورزند در خارج از ایران زندگی میکردند اما به گفته خانم کار از طریق رشوه، فردی که به هر سیاهچالی رفت و شد داشت، ماهی یکبار موبایل امنی میبرد تا خانواده پورزند بتوانند با او تماس بگیرند، خانم کار تعریف میکند که یکبار او فریاد کشید که چرا به عفو بینالملل گفتهاید که در حبس به من میوه نمیدهند؟ «از آنوقت که شما اینها را گفتهاید، روزی یک سینی خیار و میوه میگذارند توی سلول و مجبورم میکنند بخورم.» این موضوع موجب مشکلات گوارشی برای پورزند شده بود، به او گفته بودند: «خانوادهات نگران کمبود ویتامین تو هستند. مهم نیست اسهال داشته باشی. مهم این است که میوه و سبزی بخوری»
بار دیگر بعد از ماهها به او اجازه استحمام دادند و وادارش کردند از داروی نظافتی استفاده کند، اما همینکه او دارو را مصرف میکند، بهزور او را از زیر دوش بیرون میبرند و فرصت شستوشو نمیدهند و این موضوع باعث زخم پوستی در او شده بود.
آقای پورزند بعدها به خانواده گفته بود که چند روز قبل از اعترافات اجباری تلویزیونی به او قرصها و غذاهایی دادند و آمپولهایی تزریق کرده بودند که نمیدانست چیستاند.
مهرانگیز کار درباره بازداشت سیامک پورزند، از سوی مأموران نیروی انتظامی در سال ۱۳۷۹ و اتفاقهای که برای او افتاد گفته است: «در مجموعه این پرونده یک پرونده پیچیده است و خیلی از مسائلی که مطرح شد هرگز شکافته نشد و روشن نشد. آنچه مسلم است این است که آقای محمد خاتمی شخصاً در دانشگاه هاروارد به من گفتند که سیامک را ما دستگیر نکردیم و حاصل حرفشان این بود که سیامک را جناح دیگری دستگیر کرده است. من وقتی از ایشان پرسیدم که فرقش چیست بههرحال نظام شما باعث شده که مرد سالخوردهای اینهمه تحتفشار قرار بگیره و خانوادهای از هم متلاشی شود، به من نگاه کرد و سری تکان داد و چیزی نگفت. این برخورد مستقیم من با آقای خاتمی بود و تأکید ایشان که سیامک را ما دستگیر نکردیم. درواقع نیروی انتظامی که فرماندهاش در آن دوران قالیباف بود مسئول بازداشت و اعترافهای زیر شکنجه همسرم بود.»
محمدباقر قالیباف، فرمانده وقت نیروی انتظامی، در سال ۱۳۸۱ دربارهٔ دستگیری سیامک پورزند گفته است: «پورزند یکسری فعالیتهای ضد فرهنگی داشته که در چارچوب نظام اسلامی نبود و وی بهواسطه ارتباطاتی که همسر سابق وی و دخترش با رضا پهلوی دارند، اطلاعات داخل کشور را در اختیار رضا پهلوی قرار میداده است بهطوریکه موضوع با آقای خاتمی بهعنوان رئیس شورای امنیت ملی مطرح شد»
مهرانگیز کار گفته است: «کسانی از جنس قالیباف دستور میدهند اول کسی را بدزدند و بعد به زیرزمین اداره اماکن ببرند و تا آنجا که میتوانند مورد شکنجه و تحتفشارش قرار بدهند، بعد کسی به نام قاضی ظفرقندی مسئول کنند که از او اقرارهای موردنظر و موردعلاقه قالیباف را بگیرد که بعد بتواند بر ضد اصلاحطلبان از آنها استفاده کند. من شخصاً اطلاع دارم که برگههای اغراق زیر ضرب و شتم مأموران اداره اماکن خونین بوده است. طبیعی است که وقتی چنین اظهاراتی را به شورای عالی امنیت ملی ببرند آن شورا دستور رسیدگی بدهد. این اتفاق عجیبوغریب نیست. آنچه عجیبوغریب و شگفتانگیز است، اولین ورقه پرونده سیامک است که به دستور قالیباف و به کمک دوستانش در قوه قضاییه علیه سیامک به وجود آمد… مهم این نکته است که سیامک پورزند بیش از آنکه در دست نیروی قضایی باشد، در دست نیروی انتظامی بود.»
بر اساس اظهارات یک عضو جداشده از فرماندهی اطلاعات نیروی انتظامی سیامک پورزند درحالیکه در زمان دستگیری هفتادساله بوده است در ماههای اولیه بازداشتش در بازداشتگاه ۱۱۰ اطلاعات نیروی انتظامی به مدت ۴۰ روز هر شب ۱۷ ضربه با کابل بر پشت و کف پایش میزدند تا «گناهانش پاک شود»، از اکبر شرفی و محمدعلی نجفی فرماندهان وقت اطلاعات نیروی انتظامی ازجمله افرادی نامبرده میشود که بازجو و مسئولان پرونده سیامک پورزند در نیروی انتظامی بودهاند.
برای دیدن عکسها و فیلمهای این روایت به اینجا بروید : https://goo.gl/3JGUCQ