تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۳۸۹, ساعت ۰:۰۷
مژگان مدرس علوم
جرس: امیر شیبانی زاده فعال دانشجویی مشهد که طی یکسال گذشته پنج بار بازداشت شده است روز سه شنبه به دادگاه احضار شد تا ظرف بیست روز آینده برای اجرای حکم خود را معرفی کند. این فعال دانشجویی با شرح شکنجه ها و فشارهایی که در مدت دو سال گذشته تحمل کرده، در خصوص اتهامات وارده می گوید: ” درشعبه 902 دادگاه انقلاب هفت اتهام را به من تفهیم کردند که من تمام اتهامات را رد کردم و نوشتم هر کاری که کرده ام بر اساس دین و قرآن و قانون اساسی بوده و هیچکس نمی تواند به من اتهام خلاف بزند. و در چند جمله دفاعیه خود را نوشتم: گیرم که می بری، گیرم که می زنی، گیرم که می کشی، با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع می زنید با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟”
به همین مناسبت “جرس” با امیر شیبانی زاده در خصوص بازداشت ها و شکنجه هایی که در این دو سال متحمل شده است به گفتگو پرداخته که متن آن در پی می آید:
آقای شیبانی طی دو سال گذشته شما چندین بار بازداشت و آزاد شدید. می توانید در خصوص بازداشت های خود و دلایل آن صحبت بفرمایید.
اولین بازداشت من بیست و چهارم خرداد سال هشتاد و هفت در تجمع پارک ملت مشهد بود و در حدود دو هفته در انفرادی و بعد از آن در بند پنج زیر نظر وزارت اطلاعات زندان وکیل آباد بودم تا تحت کفالت ده میلیون تومانی آزاد شدم. در اواخر مهرماه از طرف وزارت اطلاعات به سراغم آمدند و تهدید کردند و درخواست همکاری کردند و گفتند اگر همکاری نکنی ما به خانواده ات فشار می آوریم و دودمانت را به باد می دهیم. من در آن زمان چون تجربه نداشتم و می ترسیدم که تهدیدهایشان را عملی کنند و برای خانواده ام مشکل ایجاد کنند به مدت سه ماه با آنها همکاری کردم.
در چه زمینه ای؟
در زمان انتخابات از من خواستند که در ستاد احمدی نژاد کار کنم اما گفتم من اعتقاداتم برایم مهم است و برای ستاد میرحسین موسوی کار می کنم زیرا هم خودم و هم خانواده ام اصلاح طلب هستند و در سال هفتاد و نه، آقای خاتمی به دفتر ریاست جمهوری و در تابستان هفتاد و نه هم آقای خامنه ای از طرف بیت رهبری دعوتم کردند. بعد از انتخابات یعنی بیست و چهارم خرداد که در حال فراخوان برای اعتراض به تقلب در انتخابات بودیم، از طرف وزارت اطلاعات آن آقایی که سرپرستم بود با من تماس گرفت و گفت تا الان اگر کاری کردی در کادر نظام بوده اما از این به بعد بحث براندازی مطرح است واگر کاری کنی ما با تو برخورد خواهیم کرد که من آن خط تلفن را خاموش کردم. همان شب به پدرم زنگ می زنند و می گویند برای ما محو کردن یک نفر از روی زمین کاری ندارد چه برسد به امیر شما که عددی نیست. این برخوردها و تهدیدیها من را بیشتر تحریک می کرد و بیشتر سعی می کردم در تجمعات شرکت کنم تا اینکه در تجمع پانزده مرداد سپاه من را دستگیر کردند. و از ساعت هشت شب تا سه صبح فقط کتکم زدند تا خون بالا آوردم و آنها مرا تحت الحفظ به بیمارستان سپاه و از آنجا به نیروی انتظامی تحویلم دادند. دو روز در انفرادی بودم تا اینکه بازپرس شعبه نهصد وسه آقای حیدری مجبور شدند آزادم کنند چون هیچ مدرکی بر علیه من نبود و حاضر به اعتراف هم نشده بودم. بعد بخاطر شرکت در جلساتی که در دفتر آیت الله صانعی تشکیل می دادیم روی من بیشتر حساس شدند تا اینکه بیست و سوم شهریور پارسال که در حال پخش بیانیه آقای موسوی برای روز قدس بودم دوباره بازداشت شدم. حدود دو روز در دست نیروهای امنیتی بودم بعد به وزارت اطلاعات تحویل داده شدم. بیست و پنج روز در انفرادی بودم و بعد با کفالت آزاد شدم.
بعد که دادگاههای نمایشی تشکیل شد باز آقای حیدری مرا احضار کرد و سعی کرد مرا تطمیع کند و گفت امیر دوباره برگرد با دوستانت کار کن آنها دوستت دارند. و حتی یکی از همکارانشان دست چکش را در آورد و پنج میلیون چک کشید و گفت این چک فقط مال این ماه است تا با ما همکاری کنی. و گفتند ما ماهانه این مبلغ را به اضافه امکانات دیگر در اختیارت می گذاریم و نمی گذاریم مشکلی برایت بوجود بیاید و ما پشتوانه تو خواهیم شد. من قبول نکردم. گفتم من از درون سبزم و شما نمی توانید مرا سیاه کنید. و آنها هم تهدیداتشان را شروع کردند. آقای حیدری در اول آذر ماه به من زنگ زد و گفت بیا دادگاه، وسایلت را بیاور تا زندان بروی.می خواهم کفالتت را لغو کنیم. بعد که با وسائلم رفتم گفتند نه فقط می خواستیم امتحانت کنیم. بعد پرونده ام به شعبه چهار منتقل شد.
آیا بعد از آن به فعالیت های خود ادامه دادید؟
بله، در شانزدهم آذر در یک تریبون آزاد دانشگاه فردوسی سخنرانی کردم و مستقیما صحبتهایم خطاب به آقای خامنه ای بود چون نماینده ولی فقیه در آنجا حضور داشت ورو به ایشان کردم و گفتم اگر آمدن در خیابان برای اعتراض مسالمت آمیز و حق خواهی اقدام علیه ملی است من به آن افتخار می کنم. اگر صحبت از تاریخ چند هزار ساله ایران که شما آن را هم دزدیده اید و به سی سال رساندید، تبلیغ علیه نظام است من به آن افتخار می کنم. بعد دانشجویان شروع به شعار دادن کردند. فضا کمی شلوغ شد اما توانستم با همکاری بچه ها از دانشگاه خارج شوم.
هیجده آذر دوباره با من تماس گرفتند و احضارم کردند برای پرونده قبلیم. و وقتی رفتم آقای حیدری مرا کشید دفترش و گفت شما افتخار می کنید؟!بله؟ من هم گفتم با اجازه شما. بعد از جیبش یک شوکر برقی درآورد جلو صورتم تا بنرسم . بعد با شوکر به پهلوهایم زد (دقیقا در دفتر دادگاه) بعد از آن با شوکر به گردنم زد و بی هوش شدم. وقتی بهوش آمدم دوباره در کوی پلیس مشهد بودم. در زندان با چند نفر شرور و قاتل هم سلولی بودم تا روز اولی که آیت الله منتظری فوت کردند و یکی از مامورانی که بد دهن بود آمد و گفت آیت الله منتظری هم به … شد که من چون به مرجع تقلیدم توهین کرده بود جوابش را دادم و از دستم عصابی شد و ساعت سه شب صدام کردند و چشمهایم را بستند و با شلنگ شروع کردند به کف پایم زدند که حتی تا سه روز نمی توانستم روی پایم بایستم… تا اینکه روز بعد از عاشورا تحت کفالت آزاد شدم.
بعد از آزادی هیچگونه فعالیتی نداشتم تا اینکه روز ششم بهمن از دادگاه انقلاب با من تماس گرفتند و گفتند برای پرونده شانزده آذر به دادگاه بروم. دو پرونده در شعبه چهار برایم باز کرده بودند: پرونده اول که در بیست و سه شهریورماه بازداشت شده بودم به اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام متهم شدم و به گفته آقای حیدری استعمال حشیش که من جواب دادم برای اثبات از من آزمایش بگیرید که گفتند ما نیازی به آزمایش نداریم از قیافه تشخیص می دهیم و بعد گفت زبانت را در بیاور. من که زبانم را بیرون آوردم گفت زبونت هم که دراز است و باید کوتاه شود. جرم دیگر هم استفاده از ماهواره بود که در بازرسی منزل آن را برده بودند. برای تبلیغ علیه نظام به سیصد هزار تومان جریمه نقدی و برای استفاده از وسائل ماهواره هم به دویست هزار تومان و برای اقدام علیه امنیت ملی و استعمال حشیش هم تبرئه شدم.
برای پرونده شانزده آذر هم قاضی دفاعیات من را گرفت اما زمانیکه خواستم از شعبه بیرون بیایم نگذاشتند و یک آقایی به من دستبند زد و من را داخل یک ماشین انداختند و چشم بند زدند و عقب ماشین درازم کردند و رویم پتو کشیدند و من را به یک جای نامعلوم بردند. از برخوردهایشان فهمیدم که از طرف سپاه هستند و وزارت اطلاعاتی نبودند و می گفتند تو یک آدم خائنی هستی که به نیروهای وزارت اطلاعات پشت کرده ای. در آنجا بازجو سه موضوع را به من تفهیم اتهام کرد: ارتباط با مجاهدین و انتقال مطالب محرمانه به آنها از طریق سایت، اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در اغتشاشات و تحریک جوانان و تبلیغ علیه نظام. که اینها را حتی بازپرس نگفت بلکه بازجوی اطلاعات سپاه اینها را به من تفهیم کرد و تهدیدم کردند که این دفعه مثل دفعات قبل نیست و این بار می اندازیمت جاییکه عرب نی بیاندازد. بعد از آن من را به یک انفرادی فرستادند که از شهر خیلی دور بود و من از مسافتی که من را با خود تا آنجا بردند فهمیدم.
آیا بازجویی هم می شدید؟
در آن انفرادی نه بازجویی می شدم نه اجازه هواخوری به من می دادند. من به علت اینکه تپش قلب دارم یک قرص پروپرانون مصرف می کردم و در روز دوم دکتر آمد بالای سرم و یک قرص دیگر هم به من داد و گفت این قرص خواب آور است. هر شب آن قرص ها را به من می دادند که مصرف کنم. که بعدها بدلیل مصرف این قرص ها سم وارد خونم شده بود.
بعد از دوازده روز من را برای بازجویی بردند و گفتند خودت همه چیز را به ما بگو. فیلم روز شانزده آذر را گذاشتند و گفتند تو با این حرکتت به مقام معظم رهبری توهین کردی و من هم جواب دادم اول ببینید کسی ولایت فقیه را قبول دارد یا نه؟ وگرنه چطور می توانید کسی را مجبور به قبول آن کنید… که با یک جسم خیلی سختی به دهان من زدند که دو تا از دندانهایم شکست. هر روز بازجویی سخت داشتم و می خواستند من را شستشوی مغزی بدهند و می گفتند شما به جانبازان و شهدا خیانت کردید. این در حالی است که پدر من یکی از جانبازان جنگ است که هیچگاه حاضر نشد از نام جانبازی، از چیزی استفاده کند و با جانبازی چهل درصد حاضر نشد از امکانات آن هم استفاده کند… مدام من را می زدند و حتی هیجدهم بهمن که برف سختی آمد من را بردند محوطه و دست و پایم را به صندلی بستند و با یک لباس نازک من را چهار ساعت به آن حالت نگه داشتند و تقریبا هر روز این کار را انجام می دادند و کاری نداشتند برف می آید و هوا سرد است.
روز بیست و یک بهمن ماه خانمی را که از فعالان دانشجوی مشهد بود بازداشت کردند و به من گفتند این خانم با مجاهدین در ارتباط بوده و چون شما با این خانم بودید پس شما هم با منافقین ارتباط دارید. بعد از بیست روز من را به شعبه 902 دادگاه انقلاب پیش بازپرس آقای خراسانی بردند که ایشان هفت اتهام را به من تفهیم کردند: اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در اغتشاشات و تحریک جوانان و سازماندهی آنها، ارتباط با منافقین و ارسال اطلاعات محرمانه برای آنها از طریق سایت، توهین به مقام رهبری، توهین به رئیس جمهور، تشویش اذهان عمومی از طریق پخش شایعات، تبلیغ علیه نظام و استفاده از وسائل ماهواره. بعد گفتند همین الان پای این حکم انگشت بزن تا پرونده ات برود و زود آزاد شوی اما من هیچکدام از این اتهامات را قبول نداشتم و چون آنها هم دلیل و مدرکی نداشتند انگشت نزدم. هنوز دلیل برای من نیاورده اند که من توهین به رهبری کرده ام یا نه ؟ فقط می گویند چون نماینده ولی فقیه در جلسه بوده و تو گفتی جمهوری اسلامی، تاریخ ایران را دزدیده این خودش توهین به رهبری است و در خصوص توهین به رئیس جمهور هم می گویند تلفن های تو شنود بوده و به رئیس جمهوری هم زیاد توهین کرده ای. حتی این را باید بگویم که زمانیکه سه مامور اطلاعات به خانه ما رفتند حتی یک خانم هم همراهشان بود اما عکسهای خانوادگی که مادرم حجاب نداشت را نگاه می کردند و وقتی مادرم اعتراض می کند و می گوید عکسهای خانوادگی را آن خانم ببیند، یکی از آن مردها می گوید من در این عکسها چیزی را می بینم که این خانم نمی بیند. تمام چیزی که پیدا کردند عکس من در سیزده سالگی بود که در دفتر ریاست جمهوری با آقای خاتمی گرفته شده بود و عکس ندا آقا سلطان، سهراب اعرابی و آقای نبوی و عکس گاندی. قاضی عکس گاندی را به من نشان داد و گفت این جزء مجاهدین است که گفتم آقای قاضی شما گاندی را نمی شناسید!؟ عکس خاتمی را می گفتند تو از همان بچگی زیر نظر سران فتنه و دست پروده آنها بودی. بعد هم گفتند دفاعیه خود را در برابر این اتهامات بنویس، من هم در چند جمله دفاعیه خود را نوشتم: “گیرم که می بری، گیرم که می زنی، گیرم که می کشی، با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع می زنید با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟” که این را هم نگه داشتند و به اتهامات من اضافه کردند که با این جملات به قاضی توهین کرده ام.
در بیست و هشت بهمن من را به بند 103 زندان وکیل آباد منتقلم کردند که بند اعدامی ها است و حدود چهل روز آنجا بودم بعد پنجاه میلیون سند برای من تعیین کردند اما چون پدرم بازنشسته است نداشت و کسی هم نبود سند بگذارد. مادرم هم با بی بی سی مصاحبه کرد که بعد از آن به منزل تلفن کردند و گفتند فرزندتان را با کفالت ببرید و در بیست و چهارم اسفند با کفالت پدرم از زندان آزاد شدم.
زمانی که از زندان آزاد می شدید زیر نظر بودید؟
از گزارش وزارت اطلاعات معلوم بود که هفت ماه من را زیر نظر داشتند و حتی خصوصی ترین مسائل را می دانستند و تلفن ها هم کنترل بوده است. شب چهارشنبه سوری بازجو با من تماس گرفت و گفت نگذار دوستانت بدیدنت بیایند. فکر نکن ما می گذاریم به اسطوره تبدیل شوی و سرت را زیر آب می کنیم. حالم خیلی بد بود و تب داشتم و فشارم هم پایین افتاده بود تا اینکه به بیمارستان امام رضا مشهد منتقلم کردند و بهترین دکترها معاینه ام کردند و انواع آزمایشات را از من گرفتند و تشخیص دادند که یک سمی وارد خون من شده که به مرور باعث می شود گلبول های سفید بدنم ضعیف شود و مقاومتم را از دست بدهم. بعد که توضیح دادم فقط در زمان بازداشت یک قرصی با این مشخصات به من می دادند که دکترها گفتند همین قرص ها علت ورود سم به خونم شده است که باعث می شود گلبول ها ی سفید به مرور ضعیف و بدن مقاومتش را از دست بدهد. معالجه آن در کشور آلمان انجام می شود که من هم بدلایل مشکلات مالی امکانش را نداشتم. خلاصه مدتی در بیمارستان بستری بودم تا دکترها توانستند تب و فشارم را کنترل کنند.
همچنین در اردیبهشت ماه با بچه های جبهه مشارکت به یک اردوی علمی به تهران رفته بودیم که بعد از برگشت به روی همه فشار آوردند و می گفتند شما با چه کسانی ملاقات داشتید و عکس های گرفته شده را تحویل دهید. خلاصه حدود بیست روز همه ما را تحت فشار گذاشتند. در روز 29 خرداد هم که روز بزرگداشت دکتر شریعتی بود من و دوستانم در منزل مهندس فرزین مراسمی را برگزار کردیم و آقای احمد قابل هم برای سخنرانی تشریف آوردند که مراسم با شکوهی بود و جلسه به خوبی به پایان رسید. دو روز بعد از آن دقیقا وسط امتحاناتم از اطلاعات سپاه با من تماس گرفتند و گفتند مدارکی که در بازرسی منزل برده بودند برو از دادگاه تحویل بگیر. وقتی به دادگاه رفتم گفتند هنوز به ما چیزی نداده اند همین که از دادگاه بیرون آمدم، ماموران اطلاعات سپاه سوار ماشینم کردند و چشم بند به من زدند و من را به مکان نامعلومی بردند. در ضمن این را هم بگویم که زمانی که از طرف سپاه من را بازداشت می کردند خیلی توهین می کردند و فحش های ناموسی می دادند بعد که من با تکیه بر قانون اعتراض می کردم، می خندیدند و می گفتند قانون ما فقط ولی فقیه است. بعد از اینکه مرا به مکانی نامعلومی بردند و همان بازجوی خودم به من گفت ما تمام حرکاتت را زیر نظر داریم و فرصت زندگی کردن بهت دادیم اما اگر برای خودت دردسر درست کنی زندگی ات را ازت می گیریم…مطمئن باش اینبار به زندان نمی روی بلکه می فرستیم جاییکه صد بار آرزوی زندان کنی. بعد گفتند یکی از دوستان با شما تماس می گیرد و می خواهد که به شما کمک کند چون سفارش شده اید.
دو روز بعد یکی از دوستانشان با من تماس گرفت و قرار گذاشت و سر قرار دوباره من را سوار ماشین کردند و چشم بند زدند و بردند. در ابتدا تقاضای همکاری نکرد و مدام می گفت من از تو خوشم آمده و می خواهم به تو کمک کنم و خیلی خودش را مثبت نشان می داد. روزی تقریبا دو بار با من قرار می گذاشت و از خاطرات خودش و انقلاب می گفت و به نوعی درصدد بود من را شستشویی مغزی بدهد. من هم سعی می کردم جواب منطقی به او بدهم و با هم بحث می کردیم. خلاصه این قرارها ادامه داشت و اصرار هم داشت که به من بفهماند از طرف سپاه نیست و خیلی مهمتر از سپاه است.
تا اینکه هفده شهریور از دادگاه احضاریه ای مبنی بر اجرای حکم دریافت کردم چون در 16 آذر که سخنرانی کرده بودم یکسال حبس تعزیری به من داده بودند که در تجدید نظر به شش ماه حبس تعلیقی تبدیل شده بود. وقتی دادگاه رفتم یکدفعه پرونده من که در اجرای احکام بود تلفنی به شعبه چهار برگشت و چون قاضی نبود به شعبه سه منتقل شد و آقای سلطانی حکم شش ماه حبس تعلیقی را به حبس تعزیری تبدیل کرد و گفت سفارش شده که شما زندان تشریف ببرید. از آنجا من را به زندان بردند. در زندان هم اذیت می کردند و می گفتند مشکوک به آوردن مواد به زندان هستی در صورتی که مرا مستقیم از دادگاه به زندان بردند. خلاصه دو روز در بدترین شرایط و با شرورترین آدمها نگهداری ام کردند بعد هم به بند مجرمین خطرناک زندان وکیل آباد منتقلم کردند که البته در آنجا آقایان قابل، خواستار،میرزایی هم بودند تا تحت فشار باشند.
حدود ده روز بعد با منزل ما تماس گرفتند و گفتند که برای من مرخصی صادر شده در صورتی که قانونا من نباید از مرخصی استفاده می کردم. خانواده ام هم برای من کفیل گذاشتند و من به مرخصی آمدم. بعد از هشت روز مرخصی من را تمدید نکردند و دوباره به زندان برگشتم.
آیا در این مرخصی که داده بودند باز تحت نظر بودید؟
بله، دقیقا. حتی خواهرم به من گفت یک مسافرت دو روزه برویم که بلافاصله از اطلاعات با من تماس گرفتند و گفتند شما حق مسافرت نداری. اطلاعاتشان از خصوصی ترین مسائل من بالا بود و مدام تحت نظر بودم.
برای گرفتن وکیل اقدام کردید؟
بله منتهی وقتی اتهاماتی که به من زده بودند را می خوانند قبول نمی کردند. قبلا هم یکبار برای گرفتن وکیل اقدام کرده بودم که وقتی یکی از وکلا پرونده من را خواندند به من گفت از ایران برو راه دیگری نداری و گفت من نمی توانم دفاع کنم چون هیچ مدرکی بر علیه تونیست و اتهاماتی که به تو وارد کرده اند، نوشته اند بر اساس علم قاضی و بر اساس گزارشات واصله.
هیچ مدرک خاصی از من نداشتند. حتی ایمیلهایی که به دستور وزارت اطلاعات در زمانیکه با وزارت اطلاعات در سال 87 کار می کردم، می فرستادم آنها را بر علیه من استفاده کرده بودند. من اعتراض کردم و گفتم حداقل مرد باشید این اتهام را بر دارید که قبول کردند اما بقیه اتهاماتم ثابت بود. به پیشنهاد آقای سلطانی به دادستان زنگ زدم و چون خودشان می دانستند حبس تعلیقی که از تجدید نظر هم آمده امکان ندارد به شعبه برگردد و به تعزیری تبدیل شود، خودشان پیگیری کردند و قول حل مسئله را دادند.
بعد از مرخصی که به زندان برگشتم خیلی اذیتم کردند و حتی آقای خواستار را به علت نامه هایش خیلی اذیت می کردند و تلفن و ملاقات هایش را قطع کرده بودند. چیزی که بیش از همه من را زجر می داد این بود که در بند ما انفرادی زیاد بود و کسانیکه حکم اعدام داشتند شب آنها را به آنجا می آوردند و صدای ضجه و فریادهای آنها خیلی ناراحت کننده بود و فریاد می زدند خدایا بچه های ما را نگه دار و تقریبا هفته ای ده اعدام صورت می گرفت. تا بعد از بیست روز دوباره آن شش ماه حبس به تعلیق در آمد و آزادم کردند اما هیچکس جوابگوی آن سی و چهار روزی که زندان بودم نبود.
بعد از آزادی تماس هایشان خیلی خیلی بیشتر شد و می گفتند این بار می کشیمت و تهدید می کردند که یکدفعه یک کسی از کنارت رد می شود و یک چاقو به پهلویت می زند. حتی می گفتند فکر کردی ماشین های ما بیمه ندارد؟
در این تماس ها فقط تهدید می کردند یا می خواستند همکاری کنید؟
تماس های وزارت اطلاعات فقط تهدید آمیز بود. یعنی بعد از آزادی تماس ها یک شکل دیگر پیدا کرد و این بازی خودشان بود و می خواستند بگویند ما خودمان ترا آزاد کردیم و حتی آن حاجآقایی که با من تماس داشت می گفت وزارت اطلاعات ترا به زندان انداخت اما ما ترا در آوردیم و می خواستند نقش آدم خوبه و بده را بازی کنند تا با آنها رابطه برقرار کنم.
خلاصه تماس ها هر روز ادامه داشت و می گفتند امیر ما ترا دوست داریم و می خواهیم کمکت کنیم و تو کسی هستی که در بچگی با مقام رهبری ملاقات داشتی و دست ایشان بر سرت کشیده شده است و تو نباید بر علیه ما باشی و همراه بیگانگان باشی. موسوی و کروبی اشتباه کردند و الان خودشان یک عامل نظام شده اند که اینقدر برای شما ناز می کنند….من هم بهشان جواب می دادم که این آقایان با سیاست هایی پیش می روند که سی سال مملکت بر روی این سیاست ها چرخیده است اگر راه موسوی، هاشمی، خاتمی و کروبی اشتباه است پس این نظام پایه اش در اشتباه بوده است. بعد این حاج آقا خودش را به من اینگونه معرفی کرد و گفت یادت هست که مقام معظم رهبری اعلام کردند جذب حداکثری و دفع حداقلی و ستادی تشکیل دادیم برای جذب شماها پس به زندگی برگردید… بعد این تماس ها بیشتر و بیشتر می شد و این حاج آقا از من می خواست گزارش دهم و در جلساتی که شرکت می کردم زنگ می زد و می گفت چه خبر؟ و اطلاعات می خواست و می خواست من را به این کار کثیف عادت بدهد اما در حدی که دیدم خیلی جلو می روند خط ها را قطع کردم.
تا سه هفته پیش که ساعت یک و نیم شب با من از اطلاعات سپاه تماس گرفتند و گفتند ساعت ده صبح فردا باید در دادگاه باشی. دادگاه رفتم و دفاعیات آخرم را دادم و تمام اتهامات را رد کردم و نوشتم هر کاری کردم بر اساس دین و قران و قانون اساسی بوده و هیچکس نمی تواند به من اتهام خلاف بزند. بعد بازپرس عصبانی شد و گفت برو بیرون تا درستت کنیم. روز سه شنبه تماس گرفتند و من رفتم دادگاه که پرونده من به شعبه پنج زیر نظر آقای کاووسی منتقل شده بود. در ضمن این را بگویم که در این دو هفته حاج آقا دوباره با من تماس گرفت و قرار گذاشت و دوباره من را چشم بند زدند و با خود بردند. این حاج آقا به من گفت امیر اگر با ما همکاری کنی میزان حبست را کم می کنیم.
اشاره نکردند که همکاری در چه زمینه ای؟
چرا دقیقا گفت ما حدود شش ماه پرونده تو را می چرخانیم تا چیزهایی که از تو می خواهیم اجرا کنی. چون من با همه فعالان سیاسی و دانشجویی ارتباط داشتم و در حقیقت رابط بین مردم و دانشگاهها بودم. به من می گفتند چون دوستانت به تو اعتماد دارند خطی که ما به تو می دهیم تو به آنها بده. می گفت در فیس بوک و وبلاگی که داری آنها را نقد کن. بعد که نپذیرفتم گفت الان جواب نده برو فکر کن و با پدرت هم مشورت کن و بعد جواب بده. دوباره به من زنگ زد و گفت جوابت چیه؟ گفتم حاج آقا جوابم نه است و نمی توانم به شهدای جنبش سبز خیانت کنم. ایشان گوشی را قطع کرد و گفت خود دانی. دو روز بعد من را به دادگاه احضار کردند. روز چهارشنبه هم حاج آقا با من تماس گرفت و خداحافظی کرد و گفت برو بقیه عمرت را در زندان وکیل آباد به بدبختی سر کن.
با این فشارهایی که بر روی شما است، وضعیت روحی پدر و مادرتان چطور است؟
مادرم یک چشمش اشک و یک چشمش خون است. پدر و مادرم خیلی با من همدل هستند و وقتی فشارها را بر روی من می بینند خیلی زجر می کشند. حتی به خاطر آن قرصی که در زندان به من داده بودند هفته ای یکروز در بیمارستان بستری می شوم و آنتی بیوتیک و دارو مصرف می کنم تا مقاومت جسمی ام را از دست ندهم. روز بروز لاغرتر و ضعیف تر می شوم و خانواده ام زجر کشیدنم را می بینند.
وضعیت روحی اتان چطور است؟ آیا این فشارها و تهدیدات تاثیری بر روی اعتقادات شما دارد؟
نخیر، در این مدت با این فشارها و تهدیدات که حتی تهدید به آزار جنسی هم شدم فقط یک چیز را متوجه شدم و آن اینکه اینها به حدی پوچ و توخالی هستند که از یک جوان بیست و سه ساله اینقدر می ترسند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.