امیر سماوات / ایران بریفینگ
این روزها قانون منع بهکارگیری بازنشستگان در صدر اخبار است، دو تبصرهای که دفتر رهبری به این قانون در نظرخواهی شورای نگهبان از رهبر جمهوری اسلامی وارد نمود عملاً راه را برای دور زدن قانون برای «خواص» محیا نموده است.
بر اساس این تبصره فرماندهان و اعضای نیروهای مسلح منصوب رهبری و همچنین جانبازان بالای ۵۰ درصد و خانوادههای شهدا مشمول این قانون نمیشوند.
از زمان تصویب این قانون بسیاری از مشمولان این قانون درصدد جعل عنوان و درصد جانبازی برآمدهاند تا حدی که ریاست بنیاد شهید و مجلس نسبت به آن واکنش نشان داده.
یک جانباز حالا از تمسخر واقعشدنش و اینکه عملاً باعث شده است مردم بجای تکریم آنها به تمسخر و اعتراض به آنها مشغول شوند میگوید.
«سعید پاسبانی» میگوید خودش و دیگر جانبازان دوران دفاع مقدس حسابی انگشتنما شدهاند! تا حدی که مجبورند جانبازیشان را پنهان کنند و نگذارند کسی بفهمد روزی، روزگاری برای دفاع از این کشور و باورهایی که داشته و دارند جانشان را کف دستشان گذاشتهاند.
او که تا مرز شهادت رفته و برگشته، مغزش شدیداً آسیبدیده و یکی از چشمهایش را ازدستداده، اظهار میکند سختترین چیز برایش در زندگی این است که در برابر مردمی قرار بگیرد که تصور میکنند عامل این نابهنجاریها و فسادها و بحرانهای اقتصادی و… کشور او و دیگر همرزمانشان بودهاند. میگوید مردم تصور میکنند چون جانبازیم، «نانمان در روغن است»، درحالیکه با سه بچه نه ماشینی دارم و نه کسی به ما وامی برای خرید خانه و… داده است و نه امکاناتی داریم که دیگران ندارند. او از مواجهه با مردمی که از او درباره درصد جانبازی و وضعیت مالیاش میپرسند فراری است. میگوید: «از دوستان و آشنایان هرکسی مرا میبیند میپرسد چنددرصدی و چقدر میگیری؟! آنها مرا با جانبازان دیگر مقایسه میکنند. میگویند فلانی فلان درصد جانبازی دارد و از بنیاد شهید به همانقدر حقوق میگیرد و خانه و ماشین و… گرفته است، تو چه داری؟! الآن چند سالی است که باکسانی که این حرفها را میزنند تند برخورد میکنم، طرف تا این حرفها را میزند، میگویم اگر میخواهی با من صحبت میکنی و تحویلت بگیرم و صورتم را آنطرف نکنم و نروم، از این چیزها نپرس و از این حرفها با من نزن! چون من برای مادیات به جنگ نرفتهام».
پاسبانی فقط یک نمونه از بازماندههای دوران جنگ است که در مواجهه با جامعه، سیاست و فرهنگ عمومی امروز خود را دچار مشکلاتی میبیند که نتیجهای جز افسردگی و انزوا ندارد.
پاسبانی میگوید: «بارها و بارها شده حتی نمیتوانم سر قبر رفقای شهیدم بروم. بسیاری از اوقات روزهای وسط هفته میرود که شلوغ نباشد و وقتی به امامزاده میرسم، از دور، دزدکی نگاه میکنم تا اگر خانواده یا فامیلهای شهید آنجا باشند، خودم را نشان ندهم. چرا باید اینطور باشد؟ مگر من آنها را از پشت زدهام یا بیاحترامی به خانوادههایشان کردهام؟ دلیلش این است که میگویند اینها رفتند و نتیجه کارشان شد این! بدترین وضعیت برای ما این است که ما الآن در این جامعه جایی نداریم؛ گاهی فکر میکنم یک جانباز در شرایط امروز از آدمی که ۲۰ سال در زندان حبس کشیده است هم بدنامتر است و به شکل بدتری در جامعه انگشتنما شده است».
او نماینده نسلی است که کمکم در حال فراموشی و حذف شدن است، نسلی که آرمانهای انسانی و ارزشهای اخلاقی و دینی تا عمق جانشان نفوذ کرده ولی جایی برای عرضه و بروز و ظهور پیدا نکردهاند. در این شرایط آنها حسی شبیه «وصله ناجور» دارند و مواجهه با آنها به شکل پررنگی حاوی «اتهام» است؛ اتهامی نهتنها برای گناه تاکرده، بلکه به خاطر ارتکاب به ثوابی که امروز بعد از ۳۰ سال در حال کباب کردن خودشان است.
پاسبانی میگوید: از آن اولین روزهایی که به جبهه رفتم، همیشه دعا میکردم که پاهایم را از دست ندهم! چون من عاشق فوتبال بازی کردن بودم و اگر پاهایم را از دست میدادم دیگر نمیتوانستم فوتبال بازی کنم. مدام به این فکر میکردم که از کجا مجروح خواهم شد؛ با خودم میگفتم «تعیین این موضوع که با تو نیست، اگر خدا آدم را دوست داشته باشد بهترین چیز آدم را میگیرد، احتمال دارد دو پا و یک دستت را بگیرد!». آنقدر فشار روحی و استرس این قضیه را داشتم مثل یک آدم مرده شده بودم، نه میتوانستم صحبت کنم نه چیزی میخوردم!
انگار به من الهام شده بود. نمیتوانم درباره حسی که داشتم توضیح دهم، فقط میدانستم که در این عملیات جراحت سختی برمیدارم. حتی بعد از هر عملیات وصیتنامه خودم را پاره میکردم و در عملیات بعدی وصیتنامه جدید مینوشتم، چون احتمال میدادیم که شهید شویم. ولی برای رفتن به مهران وقتی وصیتنامه قبلی را پاره کردم، دیگر وصیتنامه جدید ننوشتم، چون یقین داشتم شهید نمیشوم، بلکه مجروح خواهم شد.
عاقبت یک خمپاره ۶۰ در فاصله ۱۰، ۱۵ متری من نزدیک آمبولانس خورد و من دیگر نفهمیدم چه شد؛ فقط یادم هست که تلاش کردند من را داخل آمبولانس بگذارند؛ مرا در آمبولانس انداختند و من از خط بالای آمبولانس بیرون را نگاه میکردم و میگفتم چیزی نشده است، هر جا نگهدارند من پیاده میشوم و برمیگردم. هنوز بیهوش نشده بودم، ولی چند دقیقه بعد بهطور کامل بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه چشمباز کردم و دیدم در خانه هستم.
دست به چشمم کشیدم خالی بود، برادرم را صدا کردم، گفتم چه زمانی مرا به خانه آوردید؟ چند روز است من از جبهه آمدهام؟ برادرم گفت ۵ ماه است! گفتم دروغ میگویید! قسم خورد تا باورم شد. گفتم من درست روز ۱۶ تیرماه در فلان جا مجروح شدم، الآن چه ماهی است؟ گفت الآن پاییز است. بههرحال همان روز فهمیدم که من ۵ ماه در کما بودم و ۳ ماهش را در بیمارستان بستری بودم و ۲ ماه دیگر در خانه افتاده بودم و همه این مدت با سرم زنده بودم!
فساد اداری و آموزشی این روزها
او میگوید: من از سال ۷۱ بهعنوان دفتردار در چند مدرسه مشغول به کار شدم. ۱۳ سال خدمت کردم و دیگر نرفتم سرکار و بهنوعی بازنشسته شدم. به دلایلی دیگر نتوانستم کارکنم؛ چیزهایی در آموزشوپرورش دیدم که ادامه دادن در آن فضاها برایم بسیار دشوار بود.
فقط میتوانم کلی بگویم که میزان فساد به شکلی شده بود که تحملش برایم سخت بود؛ رشوهخواریهای گسترده، باجخواهیها، حقکشیها، پارتیبازیها و… . چون من دفتردار بودم و مدام در دفتر مدارس بودم، اینها را میدیدم و میشنیدم و در موارد بسیاری برخورد میکردم و اعتراضم را نشان میدادم؛ اما هر مدیری وقتی به آخر سال تحصیلی میرسیدیم، احساس میکرد اضافی هستم و چون از من مورد خلاف و حق و ناحق کردنی سراغ نداشتند، تأخیر یا غیبتم را بهانه میکردند و من را بیرون میانداختند؛ درحالیکه من تأخیر و غیبت خاصی نداشتم و اگر هم پیش میآمد به دلیل مشکلات جراحتهایم بود؛ ضمن اینکه من هیچوقت کار را لنگ نمیگذاشتم؛ اما آنها میرفتند اداره آموزشوپرورش، الکی میگفتند این تأخیر میکند یا غیبت دارد و دیگر او را نمیخواهیم!
من در همین آموزشوپرورش خیلی چیزها دیدم و شنیدم که توان تحملش را نداشتم؛ معلم کلاس دوم ابتدایی را دیدم که سر کلاس تریاک میکشید. در خیلی از جاها دیدم که دانش آموزان دوره راهنمایی برای معلمانشان در مدرسه مواد، مشروب و فیلمهای مستهجن میبردند و معلم هم به آنها نمره میداد!
چیزی که در مورد دهه شصت و زمان جنگ جالب است این است که نسبت به امروز مردم آن دوره بهنوعی دارای رفتارهای همدلانه، با خلقوخوی برابری طلبی داشتند و حتی در مواردی در قبال همدیگر دست به ایثار و از خودگذشتگیای میزدند که در مواردی باورکردنی نیست. این رفتارها در جبههها نمود پررنگتری هم داشت و بسیاری از رزمندگان از آن یاد میکنند! اما وقتی به امروز نگاه میکنیم میبینیم که ما دچار نوعی منش کاسبکارانه و منفعتطلب شدهایم که با فضای آن دوره بسیار تفاوت دارد.
فساد در سپاه پاسداران حین جنگ
او به فساد در سپاه پاسداران از همان سالهای جنگ اشاره میکند و میگوید: البته این را باید بگویم که در همانجا هم افرادی بودند که دنبال کاسبی بودند، البته اواخر جنگ اینطور شده بود. اشخاصی بودند که از همان سال ۶۱، ۶۲ میدانستند سپاه میخواهد درجه بدهد و زمینه را طوری فراهم میکردند که سرشان بیکلاه نماند! از این افراد هم داشتیم. حتی اشخاصی بودند در رأس کار که برای بعد از اتمام جنگ حسابی برنامهریزی میکردند؛ یعنی میدانستند وقتی جنگ تمام شود چطور باید بار خودشان را ببندند.
کسانی که از همان زمان برنامهریزی میکردند تا بعد از جنگ چه کنند و کجا را بگیرند بالاخره به هدفشان رسیدند. آن مردم عادی هم در حاشیه ماندند. من کسی را سراغ دارم که در جبهه «مورد اخلاقی» داشت و ما بهخوبی میدانستیم که چطور آدمی است؛ اما الآن شغلی بلندپایه دارد! البته نمیتوانم معرفیاش کنم.
اینها البته خیلی کم بودند؛ شاید یک درصد جامعه هم نبودند ولی میخواهم بگویم که در همان زمان جبهه و جنگ هم اینطور نبود که همه پرواز ملکوتی داشته باشند! اینطور افراد کم بودند. در همان جبهه هم دزدی بود و هم اعتیاد؛ حتی فروش مواد هم داشتیم و ما اینها را خودمان میدیدیم. عده زیادی آمده بودند تا ستون پنجم شوند!
یکی از بچهها از جزیره «تن ماهی» هایی که به جبهه اهداشده بود را دزدیده بود و آورده بود به اندیمشک و به بسیجیها میفروخت! مثلاً در فاو اورکت و کتانی نو من را دزدیدند و من هم فهمیدم کار کیست و هنوز هم معتقدم کار همان است؛ هرچند نمیتوانم بگویم که کیست. از این موارد زیاد داشتیم؛ شخصی بود که در فاو میرفت در خانه دهاتیهای آنجا میگشت و هر چه چینی و ظرف و ظروف در کمدهایشان بود داخل ساک میریخت و میبرد تهران! مدام هم میگفت مادرم مریض است و داییام دارد میمیرد و… باید بروم تهران! همین آدم زمانی که من دستم تیرخورده بود و بازآمدم جبهه به من میگفت بدبخت تو دستت تیرخورده راه افتادی آمدی؟ من اگر جای تو بودم یک سال خودم را میانداختم!
آنجا آدمهایی داشتیم که یا با تیر خودشان را میزدند که مجروح شوند یا باهم برنامهریزی میکردند که همدیگر را بزنند و جراحت داشته باشند! در جزیره مجنون هم خودم این نمونه را دیدم؛ دو نفر بودند که یکی با تیر زد به دست دیگری و آنهم زد بهپای این. بعد هم الکی گفتند غواصهای اطلاعات عملیات عراقی آمدند درگیر شدیم و آنها ما را زدند!
حتی بارها شنیدهام که بسیاری از این آدمها از ترس شرکت در عملیاتها یا حضور در خط مقدم خود را در زمان انجام عملیات معاف میکردند تا در بحبوحه جنگ نباشند!
جاهایی وجود داشت که امنیتش از تهران هم بیشتر بود؛ بسیاری از اینها خودشان را هر طور بود به اینجاها میرساندند. مثلاً عراق اندیمشک را هیچوقت نمیزد، ولی دزفول را زیاد میزد. بسیاری از این آدمها در زمان عملیات خودشان را به اندیمشک میرسانند.
آدمی بود که ۱۹ ماه در مدیریت داخلی پادگان پاسبخش بود و به هرکسی میرسید میگفت من ۱۹ ماه است مرخصی نرفتهام! یکسره هم موتورسواری میکرد و خودش میگفت «حال دنیا را میکنم!» هر ساعت یکبار، با ماستهای محلی آنجا یک ۱۰ لیتری دوغ درست میکرد و یکجا همه را میخورد! هر چه که به جبهه میآمد اول به اینها میرسید و بعد اگر چیزی تهش باقی میماند به خط میدادند! چون اینها بودند که این اموال را تقسیم میکردند. مدیریت داخلی یعنی مثلاً در دوکوهه بود و کل کارش این بود که حواسش باشد یکی برود نگهبانی و دیگری بیاید! یا فلان موقع نگهبان را عوض کند! مثل کسی که مسئول قرارگاه است و هیچ کاری هم با خط مقدم و جنگ ندارد. همینها بعد از جنگ این مدت خدمت را بهعنوان خدمت در خط مقدم ثبت کردند و سابقه جبههشان شد. درحالیکه حتی یک روز هم در جبهه نبودند.
اگر همینها به خط مقدم هم میرفتند، ازآنجا هم چیزهایی را میدزدیدند و میبردند عقب. آدمی را به یاد دارم که همراه خود نارنجک و اسلحه و مهمات برده بود خانه! خیلیها هم آوردند. چون اینها معمولاً مسئولی، چیزی بودند و از ستاد حکم حمل مهمات داشتند.
پس روحیه کاسبی و کاسبکاری آن موقع هم وجود داشته است. حالا اگر بخواهیم آن دوره را با این دوره مقایسه کنیم، میزان فراگیری منفعتطلبی و روحیه کاسبکاری ، قطعاً فراگیری امروز را نداشت؛ شاید کمتر از یک درصد از آدمها اینطور بودند؛ ولی الآن احتمالاً برعکس است و تنها یک درصد هستند که کاسب و منفعتطلب نیستند. من خیلی به آن جمله معروف شهید باکری اعتقاددارم که فرموده بود بعد از جنگ ما به سه دسته تقسیم میشویم. حرف ایشان خیلی درست بود؛ عده زیادی به گذشتهشان پشت کردهاند، بخش کمی به آن معتقد ماندهاند و همینها ممکن است از غصه دق کنند و بمیرند.
شما ببینید امروز از آن جمعیتی که در آن سالها رزمنده بودند چند نفرشان هستند که هنوز به آن کاری که کردهاند، ایمان داشته باشند؟ یعنی چند نفر هستند که به گذشته خودشان احترام بگذارند؟ اصلاً نمیخواهیم به شهدا و جانبازان و… احترام بگذارند، آیا به گذشته خودشان احترام میگذارند؟ این نشان میدهد که شرایط امروز خیلی متفاوت با آن زمان است.
حالا بگذریم از اینکه بسیاری از آدمها بودند که نیت کاسبی و منفعتطلبی داشتند، ولی به آنجا میآمدند و تأثیر میگرفتند و آدمهای دیگری میشدند؛ یعنی وقتی فضا و محیط را میدیدند عوض میشدند.
امروز متأسفانه در شرایطی هستیم که بیش از ۹۰ درصد عامه مردم حتی انگیزه خود را برای زندگی گمکردهاند، چه برسد به اینکه خط فکری خاصی داشته باشند و بخواهند ارزشهای خاصی را دنبال کنند. اگر بخواهم یک مورد را بگویم که از آن خیلی رنج میبرم همین است که وضعیت مردم اینگونه شده و انگیزهای حتی برای ادامه زندگی هم وجود ندارد.
از سال ۶۹ به اینطرف آدمهای زیادی از من پرسیدهاند که «چشمت چه شده است؟» و من از جواب دادن به آنها طفره میروم و اصطلاحاً «جاخالی میدهم». معمولاً میگویم در تصادف اینطور شده است. یکی میپرسد با موتور؟ میگویم بله آنیکی میگویند با ماشین؟ میگویم بله یکی دیگر میگویند شیشه رفته؟ میگویم بله! یعنی جوری شده که جانبازی خودم را پنهان میکنم.
پاسبانی علت مخفی کردن جانبازیاش را اینگونه توضیح میدهد که: آن اوایل اکثر جانبازان این کار را میکردند که مثلاً ریا و خودنمایی نشود، ولی پنهان کردن من علتش این نیست؛ علتش این است که مردم با من بد نشوند و بچههایم را نفرین نکنند! کاش میتوانستم به اینها بگویم اگر ناهنجاری، گرانی و اعتیاد در مملکت وجود دارد، من نکردهام، من عاملش نبودهام. من فقط در جنگ شرکت داشتم و سعی کردم از آبوخاک و اعتقاداتمان دفاع کنم. ما تصمیمگیرنده نبودیم و نیستیم؛ تصمیمگیرندهها اشخاص دیگری هستند.
البته اگر ببینم طرف، آدم منطقی و جاافتادهای است و تحلیلگر خوبی است، از او پنهان نمیکنم، ولی به اکثریت مردم بهدروغ میگویم در تصادف اینطور شدهام؛ خود این مسئله هم خیلی مرا آزار میدهد و نمیتوانم به آنها حقیقت را بگویم!
او حتی دامنه بدبینیها را به خانواده و آشنایانش هم میکشاند: «از دوستان و آشنایان هرکسی مرا میبیند میپرسد چنددرصدی و چقدر میگیری؟! آنها مرا با جانبازان دیگر مقایسه میکنند. میگویند فلانی فلان درصد جانبازی دارد و اینقدر حقوق میگیرد و خانه و ماشین و… از بنیاد گرفته است، تو چه داری؟!
الآن چند سالی است که باکسانی که این حرفها را میزنند تند برخورد میکنم، طرف تا این حرفها را میزند، میگویم اگر میخواهی با من صحبت میکنی و تحویلت بگیرم و صورتم را آنطرف نکنم و نروم، از این چیزها نپرس و از این حرفها با من نزن! چون من برای مادیات به جنگ نرفتهام.
میگویند ما که چیز بدی نگفتیم، فقط سؤال پرسیدیم؛ میگویم الآن اگر بگویم نمیگیرم یا اینقدر میگیرم، میگویی کم میگیری و سرت را کلاه گذاشتهاند، فلانی فلانقدر بیشتر میگیرد! اگر بگویم میگیرم و زیاد هم میگیرم، میروی پشت سرم نفرینم میکنی و میگویی کل مملکت را اینها خوردهاند! پس نپرس، بگذار من هم چیزی نگویم؛ شما دنبال کار خودت برو و من هم دنبال کار خودم میروم.
نمیدانم چرا باید اینطور باشد که آدمهایی مانند من انگشتنما شویم. همسایههای ما تا دو، سه سال پیش نمیدانستند من جانبازم، آن زمان که تازه فهمیده بودند من جانبازم تا حدود یک ماه همسرم کلافه شده بود؛ تا پایش را از خانه بیرون میگذاشت، به او میگفتند شنیدیم نان شما در روغن است، چون شوهرت جانباز است! درحالیکه من حتی ماشین هم ندارم و باوجود ۳ تا بچه فقط یک دوچرخه دارم؛ خانهام را هم با ارث پدری خریدم ولی مردم فکر میکنند چه خبر است.
ما در جامعه خیلی بد جلوه داده شدیم و مردم نگاه بدی به ما دارند! الآن از مردم بپرسید جانباز کیست؟ میگویند جانباز آدمی است که یا برای آرتیستبازی، یا کسب مقام و موقعیت و نفوذ به اداره یا سازمان خاصی رفته جبهه و ناخواسته مجروح شده و حالا آمده پول پارو میکند! فکر میکنند هرسال زمین و آپارتمان و خانه و ماشین و… به او میدهند و تازه مصرف مواد مخدر هم برایش آزاد است! میگویند جانباز کسی است که به هرکسی بخواهد زور میگوید و کارش را پیش میبرد! کسی است که عوارض پرداخت نمیکند و از مالیات معاف است و هر وقت برود شهرداری کارش را زود راه میاندازند. فکر میکنند جانباز کسی است که ماهی ۱۰، ۲۰ میلیون حقوق میگیرد و هیچ مشکلی برای معیشتش ندارد! عامه مردم اینطور فکر میکنند و اینگونه ما تبدیل شدیم به قشری که الآن انگشتنما و «آدم بده» و دشمن مردم هستند؛ این بدترین چیزی بود که میشد بر سر ما بیاورند!
بارها و بارها شده حتی نمیتوانم سر قبر رفقای شهیدم بروم. بسیاری از اوقات روزهای وسط هفته میرود که شلوغ نباشد و وقتی به امامزاده میرسم، از دور، دزدکی نگاه میکنم تا اگر خانواده یا فامیلهای شهید آنجا باشند، خودم را نشان ندهم. چرا باید اینطور باشد؟ مگر من آنها را از پشت زدهام یا بیاحترامی به خانوادههایشان کردهام؟ دلیلش این است که میگویند اینها رفتند و نتیجه کارشان شد این!
بنابراین بدترین وضعیت برای ما این است که ما الآن در این جامعه جایی نداریم؛ گاهی فکر میکنم یک جانباز در شرایط امروز از آدمی که ۲۰ سال در زندان حبس کشیده است هم بدنامتر است و به شکل بدتری در جامعه انگشتنما شده است.
من الآن به بانک یا ادارهای میروم تا کارم را انجام دهم، اگر مسئول یا متصدی آنجا کوتاهی کند و یا حق و ناحقی صورت بگیرد، همه میتوانند اعتراض کنند، ولی من نمیتوانم اعتراض کنم و صدایم را بالا ببرم! صدایم را بلند کنم میگویند از جانبازیاش استفاده میکند و حالا رفته جبهه فکر میکند همه باید نوکرش باشند! میگویند میخواستی نروی جبهه! مگر برای ما رفتی!
چرا بایداعتیاد برای جانبازان آزاد باشد؟
گذشته از همه اینها، برداشتند اعتیاد را برای جانبازان آزاد کردند و در درجه اول به هرکسی بگویید جانباز، میگویند معتاد! چرا باید به یک جانباز مجوز اعتیاد بدهند و هم آنها را بدنام کنند و هم عدهای سواستفادهگر بیایند دهها نفر دیگر را هم آلوده کنند؟! هر کس هم جلویشان را بگیرد میگویند ما جانبازیم و برای مصرف خودم باید داشته باشیم! اینها تضعیف شخصیت و جایگاه جانبازان است.
یک روز من به تهران رفتم تا برای پسرم شناسنامه بگیرم؛ مأمورها جلوی من را گرفتند و درحالیکه من میتوانستم کارت جانبازیام را نشان دهم، این کار را نکردم. مرا به کانکسشان بردند و برای اینکه بتوانند از من مواد پیدا کنند، مرا تفتیش بدنی کردند و کارت من را پیدا کردند و دیدند؛ ستوان وظیفهشان بلند شد و گفت «آقا ما غلط کردیم! ما را ببخشید، اشتباه کردیم و…!» گفتم من میتوانستم این کارت را از قبل به شما نشان بدهم و شما هم بگویید بفرما برو، اما مخصوصاً آمدم اینجا تا کیفم و خودم را بگردید و اگر جایی صحبت شد و گفتند همه جانبازها معتادند، بگویید نه ما یک جانباز را گرفتیم، کیفش را همگشتیم ولی مواد نداشت و حتی بوی مواد هم نمیداد! چون من اگر کارتم را نشان میدادم، آنها میدیدند قیافه و رنگ پوست من سیاه است، میگفتند این معتاد بود و باکارت جانبازی خودش را تبرئه کرد! این برخوردها و اتفاقات تلخ، همه برای ما تضعیف روحیه است؛ عواملی است که برای دقمرگ شدن و سکتههای ناقص ما کافی است.
گفتههای این جانباز جنگ بار دیگر اثبات یک نسل سوخته و فدا شده برای آرمان است که تمام زندگی و جان خود را برای نبردی – بیثمر- فدا کردهاند، قربانیانی که پله ترقی و سوءاستفاده سرداران و سرباران امروز کشور در مافیای سپاه پاسداران شدهاند.
- نیروهای دستنشانده در جمهوری اسلامی؛ گذار از مسیر براندازی یا مصالحه
- چرا پورمحمدی «پدیده» و «گنجینه اسرار» این انتخابات بود؟
- بسیج مستضعفین یا شبکه یک پارچه اطلاعاتی کشور ؟
- اعلام موجودیت «جمعیت رزما»، حزب تازهتاسیس حسین اللهکرم
- مداح حکومتی، استاد ادبیات دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی ارشد شد!
- اذعان روزنامه سپاه به اثر منفی سختگیری در زمینه حجاب: «در جامعه بُغض ایجاد شد»
- اعتراضات منحصر به فرد دانشجویان بسیجی در دیدار با خامنهای
- چهارشنبهسوری؛ فراخوانهای اعتراض؛ استفاده از لباسشخصیها به گفته ريس پلیس تهران
- تغییر نام نیروهای سپاه؛ ترس از سرنگونی یا برای جذب بودجه؟
- وزیر کشور منکر وجود لباسشخصیها در میان مأموران سرکوب شد
- علی خامنهای را در بولتنهای محرمانه فارس بیشتر بشناسیم
- خامنهای برای شبه نظامیان بسیج،آیه شکست جنگ احد را خواند!
- پویان نوروز زاده، مشهور به آسید پویان از رهبران سایبری سرکوبگران را بشناسیم
- دادگستری البرز اتهام ۱۱ نفر در پرونده مرگ یک بسیجی در کرج را افساد فیالارض اعلام کرد
- سرکوبگران ملت را بشناسیم ؛ از نیروی انتظامی تا زنان یگانویژه
- هفته چهارم اعتراضات ایران؛ دستکم ۲۳ کودک درمیان جانباختهها