آمدند و از مقابل منزل بردند. دوستانش دیدند که در خیابان بازداشت شد. از دیروز از خانه رفته و خبری از او نیست.
در حدود 4 دههی اخیر، این حرفها را از بسیاری از خانوادهها میتوان شنید. خانوادههایی که هنوز به دنبال عزیزان خود هستند. خانوادههایی که هنوز نمیدانند دقیقاً بر سر عزیزانشان چه آمده است؟ خانوادههایی که مطمئن نیستند فرزندشان روزی برخواهد گشت یا خیر؟
این روایت و این سوالات، روایت و سوالات بسیاری از خانوادههایی است که در 37 سال گذشته عزیزی را گم کردهاند. عزیزی که در یک واقعهی اعتراضی حضور داشته و بعد ناپدید شده، عزیزی که در یک گروه معترض حضور داشته و خبر بازداشتش رسیده و بعد از او خبری نیست و حتی، حتی کودکی که در زندان متولد میشود و پس از چند روز و جدا کردنش از مادر، مفقود میشود. فقدانی برای روزها، ماهها، سالها، دههها، …
سیاهه، سیاههی پر نامی است. از هر جریان و گروه و تشکیلاتی. از هر دین و مذهب و آئینی. متکثر به مانند مردم ایران و اما همدرد؛ باز به مانند این مردم رنج کشیده از پس سالیان.
ناپدید شدن افراد در نظامهای اقتدارگرا و یا در حکومتهایی که برای جان و جهان شهروندان خود پشیزی ارزش قائل نیستند، امری نیست که زمانی آغاز شود و زمانی پایان پذیرد. سیاهه با گذر زمان، طولانیتر می شود. در هر زمان افت و خیز دارد و اما این شب تیره تا صبحی برای همهی مردمان این دیار پایان پذیر نیست.
30 مرداد 1359، 11 تن که 9 تن از ایشان از اعضای محفل ملی بهاییان ایران بودند، در جریان جلسهی محفل ربوده میشوند. عبدالحسین تسلیمی، هوشنگ محمودی، ابراهیم رحمانی، دکتر حسین نجی، منوچهر قائم مقامی، عطاالله مقربی، یوسف قدیمی، بهیه نادری و دکتر کامبیز صادق زاده میلانی از اعضای اولین محفل ملی بهاییان ایران پس از پیروزی انقلاب بهمن 57 و همچنین دو تن از بهاییان ایران به نامهای دکتر یوسف عباسیان و دکتر حشمتالله روحانی، معاونین مشاورهی قارهای این محفل ناپدید میشوند و هنوز و پس از گذشت بیش از سه دهه، هیچ خبری از ایشان نیست.
شاهین صادق زاده میلانی، فرزند دکتر کامبیز صادق زاده میلانی در مصاحبه با کیهان لندن مورخ یک شهریور 1394 در ارتباط با پدر خود میگوید: “تصور کنید که پدر من صبح با برادر بزرگترم پینگپنگ بازی میکنند و مثل یک روز عادی از منزل خارج میشوند و دیگر هیچ وقت مراجعت نمیکنند. به همین سادگی!”
کاویان صادق زاده میلانی، دیگر فرزند دکتر کامبیز صادق زاده میلانی در گفتگویی با خط صلح به ملاقاتهای خانوادهی خود، و به طور مشخص همسر دکتر کامبیز صادق زاده با هاشمی رفسنجانی، رئیس مجلس وقت، بهشتی، رئیس قوهی قضاییهی وقت و قدوسی، رئیس وقت دادستانی کل انقلاب اسلامی اشاره میکنند که البته از این ملاقاتها نتیجهای گرفته نشده و وضعیت این بهاییان مفقود شده روشن نشده است.
دکتر کاویان صادق زاده میلانی همچنین با ذکر این نکته که آخرین پیگیریهای انجام شده در ارتباط با سرنوشت پدرشان (که در زمان بازداشت 42 ساله بودهاند) در سالهای 64 و یا 65 انجام شده است، در ارتباط با سرنوشت این افراد مفقود و ناپدید شده به نگارنده می گوید: “برداشت و نظر شخصی من این است که عدهای از این افراد زیر شکنجه کشته شدهاند و بقیه نیز اعدام و تیرباران شدهاند”.
برداشت دکتر کاویان صادق زاده میتواند قرین به صحت باشد. جمهوری اسلامی دومین محفل ملی بهاییان ایران را نیز در آذر ماه 1360 دستگیر میکند و پس از جلسهی دادگاهی جمعی، که ویدئوی آن در سال گذشته و پس از بیش از سه دهه توسط بنیاد تسلیمی منتشر شد، در دی ماه همان سال اعدام میکند.(1)
داستان ربایش فعالین از جریانهای مختلف اما، در دههی 60 ادامه پیدا میکند. افرادی که گروه گروه دستگیر میشوند و بعد هیچ سرنوشتی از ایشان به دست خانوادههایشان نمیرسد. برخی از این خانوادهها اما اینقدر بخت یار بودهاند که با دیدن تصاویر فرزندانشان در روزنامهها که با خبر اعدام ایشان منتشر شده بود، از سرنوشت عزیزانشان آگاه شوند.
در این دهه اما کودکان نیز از دستبرد تندباد سرکوب در امان نمیمانند. کودکانی که در زندان به دنیا میآیند، بزرگ میشوند و سرکوب را در طفولیت با گوشت و پوست و خون خود لمس میکنند. کودکانی که از سنی، دیگر به مادر در بند و در زندان تحویل داده نمیشود و حاکمان بر تخت نشسته و اربابان اعدام و شکنجه به مادرها میگویند که “شما لیاقت بزرگ کردن بچه را ندارید”! (2)
اما تنها این سرنوشت کودکان متولد و یا رشد یافته در زندان نیست. برخی از این کودکان سرنوشت دیگری پیدا میکنند؛ ناپدید میشوند.
نوروز 1363 نوزاد چند روزهای از مادر خود و برای معاینهی پزشکی جدا میشود و نه مادر و نه هیچ کدام از بستگان دیگر موفق به دیدن این نوزاد نمی شوند.
گلرو راحمی پور، فرزند حسین راحمی پور در آغازین روزهای سال 1363 متولد میشود. او را به این بهانه که قصد چک آپ و آزمایش دارند و با وجود عدم بیماری دخترک، از مادرش جدا میکنند و بعد هیچ پاسخی را به مادر گلرو نمیدهند. این مفقود شدن تنها خاص خود گلرو نیست. ماموران امنیتی تنها اعلام میکنند که پدر گلرو اعدام شده اما هیچ جسدی را به خانوادهی وی تحویل نمیدهند. (2)
محمد نیری، وکیل دادگستری در مصاحبه با بی بی سی فارسی میگوید که “مصاحبهای از آقای لاجوردی، رئیس وقت زندان اوین، وجود دارد که در آن میگوید اگر این کودکان در خانوادهی سالم پرورش یابند و تربیت شوند به افراد حزبالهی تبدیل میشوند. تفکر این بوده که بچه اگر در خانوادهی بهتری تربیت شود، به راه پدر و مادر نمیرود”. (2)
این سخن لاجوردی میتواند این حدس را در ذهن متبادر کند که این کودکان توسط نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی پس از تولد دزدیده شده و در اختیار خانوادههای ماموران و خانوادههایی که به تعبیر نظام جمهوری اسلامی “حزب اللهی” هستند -و شاید بچهدار نمیشدند-، قرار داده شدند تا به قول لاجوردی “به افراد حزب اللهی” تبدیل شوند.
اما در پایان این دهه و پس از کشتار 67، روش دیگری نیز از سوی حکومت جمهوری اسلامی برای حذف مخالفین و ناپدید شدن ایشان اتخاذ میشود. زندانیانی که به مرخصی میروند و پس از ارتباط گیری با پیکهای “آلوده”ی مرتبط با سازمان مزبور خود، دوباره در تور اطلاعاتی گرفتار شده و این بار سر به نیست میشوند. داستانی که مثال بارزش را میتوان در قصه و سرنوشت سیامک طوبایی یافت.
سیامک طوبایی، دانش آموز چهارم نظری دبیرستان خوارزمی است که در سن 18 سالگی و به عنوان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران بازداشت میشود. او که به گفتهی خواهرش و به دلیل جلوگیری پدر، حتی در راهپیمایی سی خرداد شصت شرکت نکرده بود، سرانجام در 14 شهریور 1360 و با شناسایی توسط دوست دیروز هم مدرسهای و حزب اللهی شدهی آن روز، بازداشت میشود.
وی پس از دوبار اعلام شدن خبر اعدامش در روزنامههای کثیر الانتشار و آزار خانوادهاش، سرانجام پس از دو مرحله دادگاه به 12 سال زندان محکوم میشود.
سیامک طوبایی، از جمله افرادی است که در زندان رجایی شهر یا همان گوهردشت کرج، از قصد حاکمیت برای قتل عام آگاه شده و از کشتار 67 جان سالم به در میبرد. او و یاران نجات یافته از اعدامهای 67 با آگاهی از این سیاست، تلاش میکنند تا جان خود را نجات بدهند و بعد با رساندن خود به فراسوی مرزهای میهنمان فریادگر ظلمی باشند که در راهروهای مرگ بر هزاران شهروند ایرانی رفته است.
سیامک طوبایی در آبان 1368 و پس از دریافت مرخصی با مامور، و فرار در مرحلهی اول بر سر قرار حاضر میشود؛ با توجه به آلوده بودن پیک مربوطه و دام بودن مسئلهی فرار از سوی نیروهای اطلاعاتی نظام جمهوری اسلامی، در دام آنها گرفتار میشود.
نازیلا طوبایی، خواهر وی به نگارنده میگوید که دو نامه برای گمراه کردن خانوادهی وی اما با ترتیب نادرست برایشان در آن مقطع ارسال شده است. به صورتی که نامهی اول اعلام میکند که سیامک به مقصد رسیده است و نامهی دوم اعلام میکند که هنوز در پاکستان است و میخواهد خود را به سفارت رژیم جمهوری اسلامی معرفی کند. نازیلا طوبایی میگوید که پس از تحقیقات وی، مشخص شده که اصولاً آدرس مندرج در نامهی ارسالی از پاکستان، وجود خارجی ندارد.
همچنین و بنا به گفتهی خواهر سیامک، پیگیریهای انجام شده توسط ایشان از سازمان سیاسی فوق الذکر، در آن مقطع نیز بی نتیجه مانده و هیچ پاسخ درستی دریافت نکردهاند و جستجوهای انجام شده در ایران نیز با این پاسخ مواجه شده است که “سیامک طوبایی مفقود است و ما خودمان هم دنبال او هستیم”.
سرانجام از طریق منابع غیر رسمی، خبر اعدام برادر به خواهر و خانواده و دیگر دوستان میرسد. مثلاً اینکه محمد سلامی، دیگر فرد مفقود الاثر آن سالها، پس از رفتن از زندان کمیتهی مشترک به زندان اوین به ایرج مصداقی، نویسنده و دیگر زندانی سیاسی میگوید که سیامک را در کمیتهی مشترک دیده است و خبر اعدام او را به مصداقی میدهد. امری که مصداقی نیز آن را تایید کرده است.(3)
خواهر سیامک طوبایی در ادامه میگوید که سیامک نادری دوست سیامک طوبایی پس از سالها و خروج از کمپ لیبرتی در آلبانی، تمامی سخنان ایرج مصداقی در این ارتباط را تایید کرده است.
نازیلا طوبایی در ارتباط با آنچه بر سر برادرش و افرادی مانند او آمده میگوید: “بچهها و حتی تا شصت و هفتیها، با باطل کردن شناسنامهشان مشخص شده که اعدام شدهاند؛ اما سری بعد (امثال برادر ایشان) کسانی هستند که انگار اصلاً هیچ گاه وجود نداشتهاند”!
و تا امروز هم حکومت جمهوری اسلامی، هیچ مسئولیتی را در ارتباط با سیامک طوبایی و سیامک طوباییهای مفقود شده نپذیرفته است؛ نامهایی که بسیارند: جواد تقوی، محمد سلامی، بهنام مجد آبادی، حسن افتخارجو و بسیاری دیگر.
اما سیاست بازداشت و بعد مفقود کردن افراد و سر به نیست کردن و به روی مبارک نیاوردن، پس از دههی سیاه شصت نیز ادامه پیدا میکند. 12 ایرانی یهودی در بازههای زمانی مختلف و در سالهای 72 و 73 اقدام به خروج از ایران میکنند. اما هرگز به آن سوی مرزها نمیرسند و سرنوشت ایشان همچنان نامعلوم است.
این افراد به دلیل مشکلات موجود برای یهودیان ایران اقدام به خروج غیرقانونی از مرزهای شرقی کشور کرده بودند و همچنین اقدام ایشان به دلیل عدم همزمانی با یکدیگر غیرسازمان یافته بوده است. نورالله ربیع زاده، فرهاد عزتی محمودی، همایون بالازاده، بابک شائولیان تهرانی، ابراهیم قهرمانی، سیروس قهرمانی، امید سلوکی، اسحق حاسید، ابراهیم کهن سلوکی، شاهین نیک خو، کامران سالاری و روبن کهن امید اسامی این 12 تن است که هنوز هیچ خبری از ایشان در دست نیست.
بیژن خلیلی، ناشر کتاب در لس آنجلس آمریکا و مدیر “شرکت کتاب” در سال 92 و در مصاحبه با خط صلح در ارتباط با پیگیریهای به عمل آمده در این رابطه گفته است: “هیچ پاسخی نیست و هیچکس، هیچگونه مسئولیتی قبول نمیکند و عملاً همه در مورد این قضیه در ابهام هستیم؛ فقط تنها چیزی که همیشه گفته میشود، این هست که صدایش را در نیاورید و فلان نکنید که احتمالاً جواب خواهد آمد”.(4)
وی همچنین در رابطه با خبرهای مرتبط با دیده شدن این افراد نیز در این مصاحبه گفته بود: “روایتهای متفاوت هم این هست که مثلاً فلان سرباز گفته که ما اینها را دیدیم، بعد که برای پیدا کردن سرباز رفتند، دیگر آنجا نبوده؛ حالا سر به نیست شده، ترک خدمت کرده، یا اینکه خدمتش تمام شده، مشخص نیست. یعنی ماجراها جسته و گریخته است”.
سرنوشت 12 تنی که مشخص نیست و حتی به روایت خلیلی کسانی که خبری از این دوازده تن دادهاند هم، پس از خبردادن دیگر بر سر جای خود نبودهاند!
قصهی گم شدنها و ناپدید شدنها اما همچنان ادامه پیدا میکند؛ تیرماه 78 و آنچه که در ایران و در کوی دانشگاه تهران گذشت. در همان روزهای نخستین نامهایی به عنوان نامهای کشته شدگان و مفقودین بر سر زبانها افتاد. عزت ابراهیم نژادی که کشته و در واقع شهید کوی دانشگاه تهران لقب گرفت و کسانی نیز که هیچ وقت هیچ خبری از ایشان به دست نیامد.
سعید زینالی. دانشجویی که تنها 5 روز پس از حمله به کوی دانشگاه تهران بازداشت شد و تا امروز هیچ خبر رسمی از او به دست نیامده است. این دانشجوی مفقود شده پس از بازداشت تنها یک تماس کوتاه با خانوادهی خود داشته و دیگر هیچ خبر رسمی از او نیست. گرچه اخبار غیر رسمی دیگری نیز در ارتباط با او روایت میشود.
اکرم نقابی مادر سعید زینالی در سال 92 میگوید که معاون وقت زندان اوین به وی گفته است که “تا سال ۸۱ سعید در زندان اوین بوده و گزارش کامل دربارهی او را برای دادستان فرستاده است”. (5)
همچنین امیر فرشاد ابراهیمی، از نیروی لباس شخصی انصار حزب الله در آن زمان، در وبگاه خود از شکنجه و مرگ سعید زینالی در زیر شکنجه سخن میگوید. او در مطلبی که در آذر ماه 1393 منتشر شد مینویسد: “سعید زینالی در جریان بازجوییها و اخذ اعتراف مورد شکنجههای جسمی و روحی شدیدی واقع میشود و در نتیجهی همین رفتار، در دی ماه ۱۳۷۸ در زیر شکنجه حالش به اغما میرود و به بیمارستان قمر بنی هاشم تهران متعلق به وزارت اطلاعات اعزام میگردد و در همان بیمارستان، متاسفانه جان میسپارد”. (6)
ابراهیمی همچنین میگوید که مقامات امنیتی دولت اصلاحات به خوبی از مسئله خبر داشتند و اما در برابر آن سکوت کردهاند و هنوز هم پس از این همه سال همچنان سخنی بر زبان نمیآورند.
…و هنوز هم خانوادهی سعید زینالی به دنبال رد و یا نشانی از فرزند خود هستند و حتی پدر سعید زینالی به دلیل پیگیری وضعیت پسر خود بازداشت میشود و از او خواسته میشود که وضعیت پسرش را پیگیری نکند! (7)
اما داستان یک دختر فعال دانشجویی و ناپدید شدن او در ماجرای کوی دانشگاه تهران در سال 78، حتی از داستان سعید زینالی میتواند غریبانهتر و سختتر باشد. فرشته علیزاده، دانشجویی سبزواری و مسئول برد انجمن دانشگاه الزهرا بود که در پی حوادث کوی دانشگاه بازداشت و یا ربوده شده و دیگر هیچ اثری از سرنوشت وی به دست نیامد. مادر این فعال دانشجویی تنها شش ماه گم شدن دختر خود را تاب آورد و بر اثر عارضهی قلبی فوت کرد. برادر فرشته علیزاده که یک معلم است نیز تمام تلاش خود را میکند. اما هیچ اثری از این دختر دانشجو به دست نمیآید. (6)
امیرفرشاد ابراهیمی اما در مورد فرشته علیزاده هم میگوید که او توسط سپاه بازداشت و بعد کشته شده است. (8) این تنها اظهار نظر یک عضو سابق انصار حزب الله است و علاوه بر این اطلاعات جسته و گریختهای از این دست، تاکنون هیچ خبر رسمی و مشخصی از این فعال دانشجویی دانشگاه الزهرا به دست نیامده است.
اما در ارتباط با ناپدیدشدگان کوی دانشگاه تهران در سال 78 باید نام تارا حامیفر را نیز اضافه کرد. دانشجوی ساکن کوی دانشگاه تهران که در جریان این وقایع ربوده شده و تا به حال هیچ خبری از وضعیت او به دست نیامده است.
سیاههی نامهای ربوده شده، بسیارند. در سالهای پس از آن و شاید با ظهور شبکههای اجتماعی و ساختارهای ارتباطی که از دسترس حاکمان دور و امکان نظارت ایشان بر آن کمتر و کمتر میشد، امکان این گونه ناپدید شدنها و پس از سالها بیخبریها نیز، کاهش یافت. در جریان وقایع اعتراضی پس از انتخابات خرداد سال 1388، همین شبکههای اجتماعی بودند که به یاری فعالان و معترضان آمدند و دیگر اطلاعات، تصویر و یا فیلمی نبود که بتواند در حصر حکومت بماند و منتشر نشود.
اما این ربوده شدنها و ناپدید شدنها برای ایرانیان، در آستانه و پس از پیروزی انقلاب بهمن 57 تنها مختص به درون ایران نبوده و نیست. در خارج از کشور نیز مواردی بودهاند که اگر لازم است آنها نیز ذکر شوند. البته این موارد جدای از قتلها و جنایاتی است که توسط دستگاه های امنیتی جمهوری اسلامی ایران در خارج از کشور انجام شد که موارد بسیاری از کشتار فجیع مخالفان سیاسی در اماکن عمومی و در یا در منازل ایشان را شامل میشود.
سید موسی صدر، روحانی ایرانی که به عنوان رهبر مذهبی شیعیان لبنان و پس از مدتی به عنوان یک رهبر معنوی برای کل طوائف لبنانی برگزیده میشود. او در شهریور ماه 1357 و در پس سفرهای دورهای خود به کشورهای عربی، در لیبی و به همراه دو لبنانی دیگر به طرز مشکوکی ربوده میشود. حکومت لیبی هیچ گاه مسئولیت ربایش او را به عهده نگرفت. در تمام این سالها بارها اخباری از زنده بودن او توسط زندانیان تازه آزاد شده از زندانهای لیبی منتشر شده است و اما هنوز هیچ خبر قطعی از او نیست. حتی پس از سقوط معمر قذافی، دیکتاتور لیبی نیز هنوز هیچ خبر مشخصی از سرنوشت این ایرانی ربوده شده در لیبی به دست نیامده است.
مصطفی چمران، دوست و یار سید موسی صدر و وزیر دفاع دولت موقت مهدی بازرگان در سال 58 و هفت ماه پس از پیروزی انقلاب بهمن 57 و در پی سفر عبدالسلام جلود، معاون معمر قذافی به ایران نامهای را خطاب به روح الله خمینی، بنیانگذار نظام جمهوری اسلامی مینویسد و در آن نامه، ملاقات با جلود را دست دادن با مجرمین خوانده و با ذکر دزدیده شدن موسی صدر توسط نظام قذافی در لیبی میگوید: “راستی حرام است که طهارت انقلاب ما به کثافات این جنایتکاران آلوده گردد”. (9)
موارد دیگری نیز از آدم ربایی وجود دارد. در سال 1361 چهار ایرانی در لبنان توسط فالانژیستهای لبنان به سرکردگی سمیر جعجع ربوده شدند. احمد متوسلیان، فرماندهی لشگر محمد رسول الله سپاه پاسداران، تقی رستگار مقدم، سید محسن موسوی، کاردار سفارت ایران در لبنان و کاظم اخوان، خبرنگار و عکاس خبرگزاری ایرنا از جمله چهار ربوده شدهی آن سالها هستند که هنوز هیچ خبری از سرنوشت ایشان اعلام نشده است. سمیر جعجع بعدها خبر از کشته شدن این افراد داد اما هیچ گاه این خبر از سوی مقامات رسمی تایید نشد. (10) در تمام طول این سالها و علی رغم ارتباطات خوب نظام جمهوری اسلامی با حکومت لبنان و حضور حزب الله لبنان به عنوان نیروی مورد تایید و وابسته به جمهوری اسلامی ایران در آن کشور، هنوز هیچ خبر قطعی در مورد سرنوشت این افراد منتشر و اعلام نشده است.
بیژن خلیلی در سال 92 به خط صلح گفته بود که “فرض کنید که اگر نازیها به دست متفقین شکست نمیخوردند و مدارک و آرشیوشان در دست آنها قرار نمیگرفت، به سادگی که نمیشد مدارک مربوط به کشته شدن یهودیان و یا کشته شدن جیپسیها(کولیها) و غیره را پیدا کرد. گشوده شدن گشتاپوی آلمان و اس.اس نازی و خودِ کشتارگاههایی نظیر آشویتس و آزادی آن تعدادی که در آنجا باقی مانده بودند، باعث شد که این کُشت و کشتارها برملا شود. در یک کشور بستهای همچون ایران که اجازه نمیدهند اطلاعات به صورت عادی روند انتشار خودش را طی کرده و مردم آگاهی پیدا کنند، طبیعیست که نگذارند هیچ گونه مدرکی در این زمینه پخش شود و تا آنجا که ممکن است جلویش را میگیرند”. (4)
او حقیقت را گفته است. هنوز نامهای بسیاری از مفقود شدگان تمامی این سالها خود مفقود است و اجازهی درز اطلاعات و انتشار آن به صورت جدی و مستمر گرفته میشود. شاید باید زمانی بگذرد، تغییری بنیادین رخ بدهد تا دل امنیت خانههای حکومت و اسناد آن باز شود و دانسته شود که چه تعداد افراد به این صورت در ایران سر به نیست شدهاند. دانسته شود که چرا جمهوری اسلامی هیچ گاه به طور جدی حتی به پیگیری سرنوشت ایرانیانی که در خارج از کشور و توسط دیگران ربوده شدهاند و حتی آنها به نوعی خودی حاکمیت محسوب میشوند، نپرداخته است. و شاید باید زمانی بگذرد، اسنادی افشا شود و آنچه گذشته، در یادها بماند تا مشخص شود که نظامهای اقتدارگرا، بیش از جان شهروندانشان به دنبال حفظ وجه خود در داخل و خارج هستند. صورت و وجههای که در این روزگار دیگر جز کفی بر روی آب از آن باقی نمانده است.