مهدي فاطمي صدر ، يك موتورسوار ظاهرا بسيجي كه روز 25 بهمن در متفرق كردن و برخورد با تجمع كنندگان فعال بوده، نبرد خود را شرح داده است.
بدون قضاوت درباره متن و محتوا و ادبيات نامبرده، گزارش وي منتشر مي شود:نبرد روز ولنتاين ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ . تهران
كتاب آه و اولين شمارهي سورهي انديشه را از روي پيشخوان برميدارم و سر جاشان ميگزارم؛ امروز، روز كتاب خريدن نيست؛ نهبايد سنگين باشم. هنوز خبري از سيدپويان حسينپور نيست؛ اين جا در نشر معارف با هم قرار گزاردهييم. تا سيدپويان بهرسد آخرين شمارهي نشريهي زمانه را مرور ميكنم. لختي بعد در پيادهرو به هم ملحق ميشويم. كسي همراه او است؛ پسري با ريشي بلند و چشمهايي روشن. سيد معرفيش ميكند: سهيل.
جمعيت پيادهروي شمالي خيابان انقلاب اسلامي غيرعادي است؛ چيزي شبيه به ۲۲ خرداد امسال. از ميدان فردوسي پراكنده ناجا ايستاده است و بچههاي بسيج و آدمهاي اطلاعات. جمعيت پيش ميرود و ساكت است و بدش نهميآيد كه پيادهرو را قفل كند. سر وصال به چپ ميرويم و از خيابان پاييني به سمت ميدان انقلاب اسلامي ادامه ميدهيم.
از هفتهي پيش دو صدا از حزبالله به گوش ميرسيد؛ حرف حزباللهيهاي نرم آن بود كه نهميآيند و حزباللهيهاي سخت هشدار ميدادند كه نهآيند؛ و كسي در اين باره صحبت نهميكرد كه اگر آمدند، چه؟ اشتباه نرمها اين بود كه ميان فتنهي مردهي سبز و تودههاي زندهي سبز تفكيك نهميكردند، تا بهدانند كه بستر مدرن و بدنهي ملحد فتنه هنوز بر جا است، و مشكل سختها اين بودند كه خيلي متفطن محدوديتهاي اعمال خشونت در فرونشاندن حركتهاي مدني نهبودند.
احساسم اين بود كه محتاج امواج انساني هستيم؛ يعني همآن كاري كه ۲۶ خرداد كرديم يا ۱۶ آذر؛ يكصدم جمعيت و صوت و پوستر سهروز پيش (۲۲ بهمن) اگر امروز در خيابان بود، بساط اينها خود به خود برچيده بود. مشكل اما آن است كه حزبالله سالها است كه عمليات نظري و نظامي خود را سامان داده است، اما در طرح و اجراي عمليات مدني هنوز معطل رسانهي محافظهكار ملي و پيرمردهاي شوراي همآهنگي تبليغات اسلامي است.
سبزها اما معطل رسانهي ملي يا پيرمردهاي شوراء نيستند؛ سازمانهاي امنيتي دشمن، طي سالها، چارچوب عمليات مدني آنها را بناء كردهاند و آنها اكنون رسانههاي خود را دارند و شبكههاي خود را و هستههاي خود؛ و هر از گاه عملياتي ايذائي را به راه مياندازند و تودههاي هوادار خويش را به كف خيابان ميآورند.
سر تقاطع شهداي ژاندارمري و كارگر ايستادهييم؛ اولين دسته از منافقين سبز را ميبينم كه شعار ميدهند و به سوي ما ميآيند. اين، يعني نهتوانستهاند خيابان اصلي (انقلاب اسلامي) را اشغال كنند و از خيابانهاي موازي به غرب ميروند. موقعيت برخورد نيست؛ با سيد و سهيل به شمال ميكشيم. سبزها ميآيند و شعار ميدهند و رد ميشوند؛ صد دختر و پسر خوشحال با سر و وضعي كه مناسب امروز است؛ امروز ۲۵ بهمن است؛ ۱۴ فوريه؛ روز ولنتاين.
سبزها از هماين ابتداء باختهاند؛ فراخوان تظاهرات در روز ولنتاين يعني پذيرش ادعايي كه حزبالله از ابتداي فتنه در حال اثبات آن بوده است؛ اين كه سبزها دين نهدارند. حالا هر چه ميگذرد از نفاق سبزها كم ميشود و از فراخوان در مناسبتهاي مذهبي رسيدهاند به مناسبتهاي ملي و از آن جا به مناسبهاي مدرن؛ به ولنتاين؛ روز جهاني بزرگداشت فحشاء.
از ميدان انقلاب اسلامي وارد خيابان آزادي ميشويم و به غرب ميرويم؛ پيش از آن قدري از جيرهي جنگيم را ميخوريم، و زنجيرم را از كيف به جيب بارانيم ميبرم؛ حالا اطمينان دارم كه درگير خواهيم شد.
خيابان آزادي باز است و خبري از ناجا نيست؛ همه غافلگير شدهاند. سبزها آرامآرام متراكم ميشوند و پوزبند ميزنند و منتظرند. ما در حاشيهي خيابان با آنها حركت ميكنيم. از پيادهروي شمالي كسي شعار را آغاز ميكند: مرگ بر ديكتاتور؛ از اين سو پاسخش بلند ميشود. پسركي پوزبند را روي صورتش صاف ميكند و دست بلند ميكند و شعار ميدهد: نه غزه، نه لبنان / تونس و مصر و ايران؛ پاسخش را نصفه و نيمه ميدهند. دختركي غر ميزند: ما را قاتي عربها نهكنيد.
جلوتر نهميرويم؛ برميگرديم. حالا سبزها متشكل شدهاند؛ عدهيي رو به خيابان ايستادهاند و شعار ميدهند، و جلوتر سرود ميخوانند. ما سه نفر را نهميبينند؛ شايد هم ميبينند و جسارت جلو آمدن نهدارند. حالا ما در دالاني از منافقين سبز به سمت ميدان انقلاب اسلامي بازميگرديم.
اولين يكانهاي بسيج را كه ميبينم نفسي ميكشم؛ كمتر اين اندازه دلم براي بسيجيها تنگ شده بود. يكانهاي ناجا هستند و بسيجيها كه در حاشيهي ميدان و خط ويژه مستقر هستند. به ساعت نگاه ميكنم؛ دست كم دوسه ساعت از سبزها عقبيم.
اكبر صباغيان فرمانده يكان حاشيهي ميدان است؛ ميايستيم به صحبت؛ سبزها برايش جدي نيستند. خوشحال است كه سبزها آمدهاند و او بعد از ظهر سر كار نهمانده است؛ جمع كردن سبزها براي اكبر بيشتر يك تفريح است. دلم براي سعيد محمدي تنگ است و پيدايش نهميكنم؛ مصطفا بابايي با بچههاي ستاد راهيان آمده است و خبري از جواد تاجيك نيست.
در ميدان انقلاب اسلامي نهميمانيم؛ به سمت فردوسي هم نهميرويم؛ هر چه هست در جناح غرب است. اولين ستونهاي دود را در خيابان جمالزاده خاموش كردهييم و يكانهاي موتورسوار، حالا، پيادهروهاي خيابان آزادي را پاك كردهاند؛ چند فرعي آن طرفتر اما سبزها در حال تشكل هستند.
انتهاي خيابان زارع سبزها آرايش گرفتهاند و تلاش ميكنند كه آتش روشن كنند؛ مرددند كه بهروند يا بهمانند. بدم نهميآيد كه پيش از درگيري با آنها محاجه كنم. بچهها تذكر ميدهند كه زياد جلو نهروم. چند نفر پياده و چند موتور هستيم و نياز به نيروي كمكي داريم؛ ميخواهم به اكبر زنگ بهزنم اما تلفنها قطع است.
سيدپويان كسي را به من نشان ميدهد؛ سيدشهاب واجدي؛ نهميشناسمش. فقط احساس ميكنم كه لنز دوربينش براي درگيري خياباني زيادي بزرگ و سنگين است. كسي پشت موتوري نشسته و سبزها را رصد ميكند. به شانهاش ميزنم: تو كه ميگفتي اين دلقكها نهميآيند؟! چيزي نهميگويد؛ حسين قدياني است كه ترك ميثم محمدحسني نشسته است.
ميثم از موتور پايين ميآيد و ميرود به پيشاني كار؛ با يك باتوم فنري در دست؛ تك و تنها. عشق ميكنم با حسين و ميثم و شهاب كه جسارتشان را بيرون از وب هم ميتوان ديد.
ابتداي خيابان را بستهييم و حالا فرعيها را خلوت ميكنيم؛ وسط داد و تشر خانمي ميايستد به بحث؛ عاقلهزني است كه خانهاش هماين جا است او و همسايهها ميخواهند بهدانند از چه به سبزها اجازهي تجمع نهميدهيم؟ زنجيرم را فراموش ميكنم و بحث مبسوطي را شروع ميكنم در تبارشناسي منافقين سبز؛ انتهايش به اين ميرسم كه اينها نه عليه حكومت كه براي جنسيت شورش كردهاند.
بحث را جمع ميكنم؛ آرايش ميگيريم و ميزنيم به سبزها؛ با اولين فشار ميپاشند؛ يكيشان را نشان كردهييم و ميخواهد فرار كند؛ در پيادهرو با موتور سرنگونش ميكنيم؛ ميثم او را گرفته و ميخواهد مهارش كند؛ يك دستبند نايلوني درميآورم به او ميدهم.
كارمان در اين جا تمام شده است؛ آتش را خاموش ميكنيم و سطل آشغال را كنار ميكشيم و خيابان را باز ميكنيم. به راه ميافتيم. دستهي ما به شرق ميرود و سيدپويان ترك موتور دستهي ديگر نشسته است و با آنها ميرود.
دستهي ما بسيجيهايي هستند كه كف خيابان همديگر را پيدا كردهاند؛ خيابان به خيابان سبزها را دنبال ميكنند و ميپاشانندشان. كسي سلاح يا سپر نهدارد و موتورها مال خود بچهها است؛ رهبر گروه، مسلح به شاخهي كلفت درختي است و آن يكي چوبپرچم دارد و اين يكي زنجير موتور، و دوسه نفر هم باتوم و شوك.
سر چهارراه بعدي به درگيري نهميرسيم؛ سبزها پيشاپيش گريختهاند. كپسول آتشنشان را از اهالي ميگيريم و آتش را خاموش ميكنيم. سختترين بخش كار كنار زدن سطل آشغال فلزي از وسط خيابان است كه حالا به اندازهي يك قابلمه داغ است. براي مداواي انگشتان سوختهي آن رفيقمان در حال بررسي هستم كه بچهها ميريزند جلوي در يك خانه؛ ظاهراً سبزهايي كه اين چهارراه را آتش زدهاند را پناه داده است.
نهميخواهيم به زور وارد شويم و صاحب خانه آن قدر معطل ميكند كه تنها يك نفر را مييابيم؛ پسرك خود را باخته و رنگ به صورت نهدارد. ميگويد به نانوايي ميرفته است. در طول همهي اين ماهها همهي سبزهايي را كه گرفتهييم يا به نانوايي ميرفتهاند يا به كلاس زبان! حتم دارم اگر بهپرسيم به كدام نانوايي ميرفته، نهميداند.
در بارهي پسرك اختلاف نظر وجود دارد؛ براي تخليه كردن او به عقب يك موتور و دو نيرومان را از دست ميدهيم. اسلوب من در اين مواقع آن است كه طرف به كركرهي مغازهيي دستبند ميزنم تا نيروي پشتباني بهآيد و تخليهاش كند. بچهها موافق نيستند؛ در نهايت از او عكس ميگيرند و رهايش ميكنند.
تقاطع بهرامي و رازي هم به سادهگي باز ميشود؛ مشكل ابتداي خيابان رازي است؛ ضلع شرقي پارك دانشجو. نيروهاي ضدشورش جمعيت خيابان انقلاب اسلامي را به اين خيابان تخليه ميكنند و سبزها هر زمان كه چشم ما را دور ميبينند، در خيابان و فرعيها دوباره متشكل ميشوند و شعار ميدهند.
يكدو بار هم حتا از ابتداي خيابان خيز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شكستند. اين بار در فرعي شيرزاد به هم پيوستهاند. جاي مدارا نيست؛ زنجيرم را دوتا ميكنم؛ موتورها را راه مياندازيم؛ تكبير ميدهيم، حيدر ميكشيم، و تا ته كوچه همه را ميزنيم.
در فرعي روبهرو يكي را گرفتهييم؛ حالش غيرعادي است. تقلاي فراواني براي فرار ميكند و يك دفعه هم نصفه و نيمه موفق ميشود. دستبند درميآورم تا بهبنديمش. بوي تند الكل در مشامم ميپيچد و قوطي بغلي مشروبش به بارانيم ميپاشد. از بستنش منصرف ميشويم؛ مست كف خيابان افتاده است و يكدو نفر مراقبش هستند.
حالا منشأ مشكل را يافتهييم؛ تعدادي از سبزها در آبريز (توالت) پارك دانشجو مخفي شدهاند و هر زمان كه ما دور ميشويم، جمعيت را از پيادهرو به خيابان ميكشند و شعار ميدهند. بچهها را جمع ميكنيم و توالت را از سبزها پاك ميكنيم؛ مشكل حل ميشود.
نماز مغرب و عشاء را به جماعت ميخوانيم و به سمت غرب ميرويم. از كل دسته چهار موتور باقي ماندهييم. خيابان انقلاب اسلامي باز است و يك دسته از بسيجيها پياده و پرچم به دوش، شعار ميدهند و به غرب ميروند؛ نصف روز دير آمدهاند.
نهرسيده به شادمهر احساس ميكنم كه ستون دود ميبينم؛ عينك روي چشمم نيست و هوا تاريك است. جلوتر احساس ميكنم كه صدايي ميشنوم. خيابان يكطرفه است و ما خلاف ميآييم و اگر به كمينشان بهخوريم جايي براي دور زدن نيست. سه موتور از ما پولسار است و صداشان كافي است تا ميدان آزادي را خبر كند.
حدسم درست است؛ سر شادمهر را بستهاند و ما تنها چند متر با آنها فاصله داريم. از موتورها ميريزيم پايين و درجا سروته ميكنيم و با شتاب برميگرديم. دو خيابان پايينتر به يك دستهي ناجا ميرسيم. سرباز عادي هستند كه سپر و باتوم برداشتهاند؛ انتخاب ديگري نهداريم؛ اين بار از جنوب وارد شادمهر ميشويم و به سمت چهارراه ميرويم.
صحنهي غريبي است؛ خودروها را نگه داشتهاند و سطلهاي آشغال را برگرداندهاند و باراني از سنگ بر سر ما ميبارد. آن وسط متوجه جمعيبري (اتوبوس) ميشوم كه پشت راهبندان سبزها متوقف مانده و يك متر جلوتر كوهي از آتش به آسمان ميرود و مسافران وحشتزده در خود مچاله شدهاند.
يكان ناجا ناآزموده و ترسيده است؛ سربازها نياز به روحيه دارند؛ پيشاپيش راه ميافتيم و به اگزوز موتورها گاز ميدهيم و حيدر ميكشيم؛ سربازها جان ميگيرند و آنها هم با باتوم روي سپرها ميكوبند.
پشت سبزها راهبندان است و با هجوم ما به فرعيهاي چپ و راست ميگريزند. يكان ناجا فشل است و بيتدبير؛ يك دفعه همه به چپ ميدوند و چهارراه را خالي ميكنند؛ سبزها از راست خيز برميدارند و يكدو نفر در مقابلشان هستيم. اين جا آخرين سنگر سبزها است و نهميتوانند از دستش بهدهند.
با اين سربازها به جايي نهمي رسيم؛ سبزها هم انگار اين را فهميدهاند و در چپ و راست ما آرايش ميگيرند و جلو ميآيند؛ ما اين وسط گير افتادهييم؛ تنها تلاش ميكنيم كه چهارراه سقوط نهكند. دلم ميخواهد خداوند از آسمان بسيجي بهفرستد.
دعايم انگار مستجاب است؛ از سمت چپ يك دستهي موتورسوار به ما ملحق ميشود. آنها را نهميشناسيم و نه آنها ما را؛ فقط از ديدن هم ذوقزدهييم. چهارراه هنوز ميسوزد و ما بر موتورها نشستهييم و تكبير ميدهيم و حيدر ميكشيم و منافقين سبز گريختهاند …