ایران بریفینگ / هر سال بهمن که میرسد، جمهوری اسلامی انقلابیتر میشود. به وقایع بهمن سال ۱۳۵۷ میپردازد. به آنچه پیش از آن بود و پس از آن شد. بهمن که میشود، بازار فروش برندهای فیک تاریخ- تاریخ سیاسی، تاریخ اقتصادی، فرهنگی، هنری، نظری و غیره – در بستهبندیهای متنوع ایدئولوژیک هم داغ میشود. بخش عمدهای از تولیدات رسانهها و دستگاههای تبلیغاتی برای پاسخ به این پرسش که نسل ۵۷ چرا انقلاب کرد، به روش تطبیقی روی میآورد. به منظور تزریق این باور که زندگی در ایرانِ پسا ۵۷ “بهتر” شده است خود را مجبور میبیند که زندگی در «زمان شاه» را “بدتر” جلوه دهد. حکومت تمام ظرفیت تبلیغاتی خود را بکار میبندد تا بگوید «نارضایتی» مردم بر اساس شرایط آن زمان و واقعیت موجود بوده است و از آنجا که آمار و دادهها، اسناد و مدارک تاریخی و غیرقابل انکار خلاف این امر را ثابت میکنند، به آمارسازی و جعل اسناد متوسل میشود. دروغ میسازد، به کشورهای دنیا «نمره» میدهد:
در مقابل این تبلیغات حکومتی، هرسال بهمن که میشود، مردمی که حرفشان جایی در رسانههای داخلی ندارد و بسیاری از آنها یا متعلق به همان نسلی هستند که وقایع ۵۷ بر دوش آنها سنگینی میکند و به قولی شاهد زنده محسوب میشوند و یا فرزندان آن نسل هستند، در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی بر علیه «بستهبندیهای متنوع پروپاگاندا» شهادت میدهند؛ خاطرات و تجربیات خود را بیان میکنند، عکسها و مستنداتشان را به اشتراک میگذارند- از رفاه، آسایش، امنیت، آزادیهای فردی و اجتماعی، از سرعت رشد اقتصادی و پیشرفت، از جایگاه و ارزش پاسپورت ایرانی، از حقوق زنان و فضای باز جامعه و تفریحات و ارزانی و هوای پاک و…تعریف میکنند. از زندگی «بهتری» میگویند که بعد از ۵۷ ویران شد؛ زندگیای که روز به روز «بدتر» شد. آنها نمیتوانند از «نارضایتی» بگویند، چرا که فکر میکنند، شرایط زندگیشان در مقایسه با امروز چنین اجازهای به آنها نمیدهد. و وقتی با این پرسش روبرو میشوند که «پس چرا انقلاب کردید»، به تئوری توطئه – مردم کارهای نیستند، قدرتها آخوندها را آوردند- و یا تئوری فریب – تئوری محبوب قشر فرهنگی و طبقهی متوسط (سابق) و همچنین چپها و مجاهدینِ پشیمان: آگاهی به اندازهی امروز نبود، اینترنت نبود، آخوندها سر همه را کلاه گذاشتند، بدعهدی کردند، انقلاب را دزدیدند، فریب خوردیم، نمیدانستیم- و دیگر بیراهههای نظری روی میآورند.
وجه مشترک هر دو طرف استفاده از روش تطبیقیست: قبل و بعد از “انقلاب”.
اما علاوه بر این، نکتهی دیگری هم که اینجا به عنوان وجه مشترک خودنمایی میکند و در لایهی بنیادیتری از استدلال هر دو طرف قرار دارد، این پیشفرض غلط است که «نارضایتی را محصول شرایط بد» تصور میکند- انگار نارضایتی امتیاز ویژهی یک طبقه خاص اجتماعیست. انگار فقط کسانی که در شرایط بد زندگی میکنند، مجاز هستند، ناراضی باشند. نارضایتی یک پدیدهی بیرونی نیست؛ یک وضعیت روحیست. مختص یک قشر و نژاد نیست. انسانها در همه اقشار و تحت هر شرایطی میتوانند راضی یا ناراضی باشند. از شاخصهای شرایط زندگی یک فرد نمیتوان به طور مستقیم به این جمعبندی رسید که او راضی یا ناراضیست. ریشهی این فرضِ غلط که «شرایط» بیرونی، مسئول نارضایتی مردم – و در نتیجه انقلابها- هستند را باید در تفکر کارل مارکس و «نظریه تفقیر»[۱] وی جستجو کرد. مارکس، که هانا آرنت او را «بزرگترین نظریهپرداز انقلابها» خوانده، از آنجا که باور داشت، «تاریخ سراسر، تاریخِ نبرد طبقات است» در روند افزایش فقر و وخامت پیشروندهی شرایط اقتصادی طبقه کارگر، علت اصلی همه انقلابها را میدید. انقلابها در این تفکر نتیجهی یک جبر، یک ضرورت تاریخی که از سوی شرایط موجود دیکته میشود، هستند؛ مارکس انقلابها را نه برآمده از اراده و عمل انسانها در آزادی، بلکه محصول جبر ناگزیر شرایط حاکم تصور میکرد. اما مارکس، که باز هم به قول آرنت «بزرگترین شاگردی بود که هگل داشت»، تئوری انقلاب خود را بر اساس اصل مشهور «دیالکتیک» برگرفته از مفهوم تاریخ در فلسفهی هگل اندیشیده بود؛ اصلی که به توصیف آرنت اکنون «به شاید هولناکترین و غیرقابل تحملترین پارادوکس در سراسر تفکر مدرن بدل شده است»[۲]. هولناک به این دلیل، که در دیالکتیک تاریخی دو مفهوم متناقض «آزادی و جبر» در هم آمیخته و به بیان دوگانهی یک مقولهی مشترک تبدیل شدهاند.
شرایط اما انقلاب نمیکنند. خروجیِ وخامت آنها انقلاب نیست. اگر اینطور بود، در کره شمالی باید روزانه چندین بار انقلاب میشد، همچنین در ایران، به ویژه ایرانِ سالهای اخیر. «نظریه تفقیر» مارکس اشتباه از آب درآمد: انقلاب صنعتی در شرایط تولید سرمایهداری منجر به فقیرتر شدن قشر کارگر و کاهش دستمزدها نشد. انقلابیهای حرفهای- کسانی که بر حسب شغل به انقلاب کردن مشغول هستند- هیچوقت قادر به پیشبینی وقایع بر اساس تحلیل شرایط نبودند. لنین پیش از وقوع انقلاب فوریه گفته بود: «هیچ انقلابی در زمان حیات من در روسیه اتفاق نخواهد افتاد». چند هفته بعد انقلاب شد. انقلابیهای ۵۷ حتی امروز، پس از گذشت ۴ دهه قادر به درک وقایع آن روزها و علل وقوع آنها نیستند. خمینی چنان از ثروت و قدرت بادآورده غافلگیر شده بود که تا آخر عمرش معتقد بود، “انقلاب” از غیب فرود آمده و بر دامنش افتاده و خدا آن را برایمان فرستاده: «شک نباید کرد که انقلاب اسلامی ایران از همهی انقلابها جدا است: هم در پیدایش و هم در کیفیت مبارزه و هم در انگیزهی انقلاب و قیام. و تردید نیست که این یک تحفهی الهی و هدیهی غیبی بوده که از جانب خداوند منان بر این ملت مظلوم غارتزده عنایت شده است.» با این وجود، پروپاگاندای جمهوری اسلامی در طی ۴۳ سال گذشته به منظور توضیح و فهم “انقلاب” هم در «انگیزه» و هم در «کیفیت مبارزه» و هم در «پیدایش» آن به شکلی همهگیر به مدل مارکسیستی تبیین انقلاب متوسل شده است و هیچ اثری نه از پیدایش، نه از کیفیت مبارزه و یا انگیزهای متفاوت میتوان در تولیدات نظری آن در توضیح ۵۷ یافت.
دو دههی ۴۰ و ۵۰، مشخصا سالهای بین ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ را میتوان قاطعانه «سالهای استثنایی» و یا به عبارتی رایجتر «دورهی طلایی» در تاریخ معاصر ایران خواند؛ دورانی که اقتصاد ایران رشدی پایدار و بینظیر را تجربه کرد. و پرسشی که امروز در افق این دورهی طلایی مطرح میشود این است: پس اگر نه در وضع معیشت و رفاه عمومی مردم، اگر نه در سطح آزادیهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی مردم ایران، نه در کرامت انسانی و جایگاه حقوقی آنها در برابر حاکمیت و دستگاه قضا- دستگاهی که در دوران پهلوی تماما سکولاریزه و از چنگ قشر آخوند درآورده شده بود تا دوباره در ۵۷ بارگاهِ بربریت و شریعتِ خلخالیها و رئیسیها بشود- که در دهههای ۴۰ و ۵۰ نسبت به سالهای پیش از آن دوره، بهبودی چشمگیری را تجربه کرده بودند، اگر نه در مقولههایی چون عدالت اجتماعی و فقر- پس در کجا باید علت “انقلاب” ۵۷ را جستجو کرد؟
جی وارونه
در عرض نیم قرن شاه و پدرش رضاشاه تغییرات ساختاری عظیم و عمیقی در ایران ایجاد کردند:
کوتاه کردن دست قشر آخوند و مالکان بزرگ بر جان و مال کشاورزان با اصلاحات اراضی و الغای نظام مالکیت فئودال، تبدیل جامعهی کشاورزی به جامعه صنعتی، ایجاد نظام آموزش استاندارد و نهاد دانشگاه – آموزش رایگان، افزودن نیمهی حذف شده و غایب – زنان- به پیکرهی جامعه مدنی ایران، اعطای حق رای به زنان، سکولاریزاسیون ساختار حقوقی و استقلال کانون وکلای دادگستری، بنیانگذاری نظام بانکداری مدرن و بیمه و بازنشستگی و… تنها بخشی از تحولاتی هستند که هر کدام از آنها را میتوان به تنهایی یک انقلاب خواند، انقلابهایی که در نیمه نخستین سدهی پیش رخ دادند. اریک هوفر، فیلسوف آمریکایی در «طبع روزگار ما» مینویسد: «همیشه فکر میکنیم، انقلابها باعث ایجاد تغییرات میشوند. ولی دقیقا عکس این امر صحت دارد: تغییرات زمینهساز انقلابها هستند.»[۳] انقلابهای پیش از ۵۷ چنان زمینهساز رشد و توسعه شده بودند که جامعه دیگر قادر به تصور چیزی بجز پیشرفت و بهبود وضعیت نبود، به بهتر شدن کیفیت زندگی «عادت» کرده بود، «بحران» برایش به پدیدهای ناشناخته تبدیل شده بود. این امر به شکنندگی جامعه مدنی ایران انجامید. تا آنجا که وقتی در نیمهی دوم دههی پنجاه روند رشد و توسعه کاهشی شد، این شکنندگی که در خود ترس و نگرانیهای انباشته شده بسیار داشت- ترس از دست دادن اندوختهها و آنچه که در سیر سریع و نفسگیر انقلابهای بزرگ نصیبش شده بود و او هنوز به درک روشنی از آنها دست نیافته بود- چهرهی وحشتزدهی خود را در طغیان به نمایش گذاشت. «تصور» و «توقع» از وضع موجود و نه وضع موجود، پهنهی شکاف بین «انتظار از واقعیت» و واقعیت و نه «واقعیت عینی»، روند تغییر شرایط و نه «شرایط مقطعی»، اینها به عقیده جیمز شانینگ دیویس، جامعهشناس و نظریهپرداز انقلاب، مولفههای اصلی مکانیسم وقوع انقلابها هستند. «انقلابها»، دیویس در پیشگفتار مقالهای تحت عنوان «در مسیر نیل به یک نظریهی انقلاب»[۴] سال ۱۹۶۲ چنین مینویسد: «انقلابها محتملتر از هر زمانی وقتی به وقوع میپیوندند که وضعیت اقتصادی و توسعه اجتماعی پس از یک دوره طولانی مدت رشد پایدار، با افتی تیز در یک بازه زمانی کوتاه مواجه میشوند. تجربهی شخصی مردم از این افت «ترس» است؛ ترسِ از دست دادن هرآنچه که با زحمت فراوان به دست آورده بودند؛ روحیهی آنها انقلابی میشود.»
مبدا تفکر دیویس در راه رسیدن به یک تئوری انقلاب دست بر قضا اندیشهای متناقض با «نظریه تفقیر» کارل مارکس است که در «مانیفست حزب کمونیست» در گزارهی «کارگران جهان متحد شوید! شما چیزی برای از دست دادن ندارید، جز زنجیرهایتان» به عنوان موتور همه انقلابها متبلور شده بود. در «کارمزد و سرمایه» مارکس در تناقضی آشکار با آنچه در «کتاب قرمز» (مانیفست) مطرح کرده بود، دیگر از رشد فزایندهی فقر و بینوایی طبقهی کارگر همگام با رشد سرمایه نمیگوید، بلکه از رشد و افزایش لذایذ زندگی و نیازهای این طبقه میگوید که به شکلی نسبی با سرمایه رشد و توسعه مییابند. دیویس جملهی مارکس را در آغاز مقالهاش میآورد: «افزایش چشمگیر کارمزد در پی رشد سریع سرمایهی مولد پدید میآید. رشد سریع سرمایهی مولد نیز با همان سرعت، افزایش و رشد ثروت، تجملات زندگی، نیازهای اجتماعی و لذاید را موجب میشود». این تعبیر کمتر شناختهشدهی مارکس از نسبت فقر و انقلاب را دیویس در هستهی پژوهشهای متفکر فرانسوی همعصر وی، الکسی دوتوکویل، در خصوص انقلاب فرانسه بازمییابد. آنجا که «پس از یک بازنگری تفصیلی و موشکافانه از افول اقتصادی و اجتماعی در قرن ۱۷ و رشد و توسعه در قرن ۱۸ فرانسه، توکویل به این نتیجهگیری میرسد که: «…اینطور به نظر میرسد که شرایط زندگی هرچه بیشتر رو به بهبودی میگذاشت، برای فرانسویها به همان نسبت غیرقابل تحملتر میشد. … انقلابها تنها وقتی که «بد» «بدتر» میشود، پیش نمیآیند. ملتهایی که صبورانه سرکوبگرانهترین قوانین را بدون آنکه دم بزنند، انگار که اصلا برایشان قابل احساس نیست، تحمل میکنند، اغلب درست در آن لحظه که شرایط تیره و تارشان کمی روشنتر میشود، برای درهم شکستن یوغهایشان بپامیخیزند».
از سنتز این دو تفکر دیویس سپس در نمودار مشهوری که بعدها به نام «منحنی جی دیویس» شناخته شد، رابطهی دودویی «تصور» و «واقعیت» را توسعه داد و زمان وقوع انقلاب را در میزان شکاف بین این دو محاسبه کرد:
همانطور که در نمودار مشاهده میکنیم، شناختِ واقعیت یا ذهنیت و تصور ما از آنچه که وضع موجود است، بیش از وضع موجود در واقعیت، در پیدایش انقلابها نقش ایفا میکند. دیویس در مقالهی خود از این نمودار، که در آن یک منحنی بین دو محور زمان و نیازها (ارضای نیازها) به شکل یک «J» وارونه نمایش داده شده، به عنوان یک شابلون، یک الگو برای توضیح چندین انقلاب استفاده میکند؛ از جمله انقلاب ۱۹۵۲ مصر، انقلاب روسیه و «شورش دُر» (Dorrs’s Rebellion of 1842).
اکنون به این نمونههای تاریخی فوق در مقالهی دیویس، نمودار رشد سرانه ناخالص ملی ایران در سالهای منتهی به ۵۷ را، به عنوان یکی از اصلیترین شاخصهای توسعه، اضافه میکنیم:
رشد و توسعهی پایدار اقتصادی و اجتماعی در تقریبا دو دهه، همراه با انقلابهای عمیق در تمام لایههای زندگی- اجتماعی و خصوصی- روح و ذهن مردم ایران را بیش از هر زمانی آسیبپذیر کرده بود، تا آن حد که تکانهای نسبتا شدید در کوتاه مدت موجب بروز آشوبهای فراگیر شد.
مابقی تاریخ است.
تا زمانی که رشد واقعی پا به پای «نیازها و توقعات» مردم روندی صعودی داشت، فاصله بین این دو تنشزا نبود. اما به محض اینکه مسیر این دو متغیر شد و توقعات به روند رو به رشد خود، بی توجه به واقعیت موجود، همچنان ادامه دادند، شکافی دهان گشود که در پهنای آن شورش ۵۷ با تمام وعدههای توخالی، شعارهای پوشالی، عمامه و آزادی، جنون جمهوری در عبای اسلامی، شکل گرفت و در برابر روح “نیازمند و متوقع” جامعه چشمانداز دموکراسی و آب و برق مجانی، اتوبوس و انسانیتِ مجانی را قرار داد.
«ثبات و بیثباتی سیاسی»- برای گفتن کلام پایانی این مطلب که بسیار فراتر از محدودیتهای این مقاله جای بحث و پژوهش دارد، فرازی از مقالهی دیویس «در مسیر نیل به یک نظریه انقلاب» را میآوریم، از آن جهت که حاوی درسی برای امروز ما، امروز براندازیست:
«ثبات و بیثباتی سیاسی نهایتاً به شرایط ذهنی، به حالت روحی افراد در جامعه بستگی دارد. افراد راضی از اوضاع و یا کسانی که نسبت به اوضاع بیتفاوت هستند؛ آنها که نه چیزی دارند، نه جایگاه و مقامی و نه قدرتی، میتوانند به لحاظ سیاسی خاموش و آرام باشند و در مقابل، مردمی که همه چیز دارند و هیچ کم و کسری ندارند میتوانند دست به انقلاب بزنند. همانگونه که- و احتمال این مورد بسیار بیشتر است- افرادی که ناراضی و فقیر هستند میتوانند دست به شورش و انقلاب بزنند و ثروتمندان راضی از اوضاع در مقابل انقلاب آنها بایستند. این بیشتر نارضایتی آگاهانهی افراد از شرایط است تا کمبود واقعی اقلام مصرفی و خوراکی یا بیعدالتی واقعی و یا نبودِ واقعی آزادی، که به وقوع انقلاب میانجامد. برای انقلاب باید مردمی که ناراضی و سرخورده، اما به لحاظ جایگاه اجتماعی و برخورداری از رفاه متفاوت هستند، متحد شوند. اگر تنها آن دسته از مردم که لباس خوب بر تن دارند، از تحصیلات عالی بهرهمند هستند و جایگاه بالایی در جامعه دارند، بپاخیزند و تودهی مردمی که در واقع قشر سرکوب شده را تشکیل میدهند در بیتفاوتی خویش آرام بنشیند، در نهایت شاید توان اجرای یک کودتا را داشته باشند، نه بیشتر. و در مقابل اگر تودهی سرکوبشده بپاخیزد و به صفوف خواص و افراد دارای قدرت و ثروت و نفوذ برخورد کند، خیزشش در هم کوبیده میشود.»
[۱]. Verelendungstheorie
[۲]. Hannah Arendt, Über die Revolution
[۳]. Eric Hoffer, The Temper of Our Time
[۴]. Toward a Theory of Revolution